راستش دیشب به راز و نیاز نبودم. راستترش اینکه حتی به خودم جفا میکردم. اما دم دمهای سحر فکر کردم عجیب سرگذشتی داشتم طی چند سالِ اخیر. اواسطِ سالِ 1393 اتفاقهایی سلسلهوار برایم افتاد که هیچکدامشان بهدستِ خودم نبود اما جرقۀ تغییرهای جدی در زندگیام شد.
بنابراین آدمهای پیشینِ زندگیام تقریباً یکییکی حذف شدند. نرمنرم آدمهای جدیدی اضافه شدند و به خلوت و جلوتم راه پیدا کردند. من در آستانۀ دروازۀ دنیایی نو بودم؛ دنیایی که پیشتر همیشه از وجودش بیخبر بودم و اگر وصفی هم شنیده بودم، توصیفی مخدوش و مغرضانه بود.
سرراستتر اگر بخواهید بدانید، در اندیشه، نوعِ کار، نوعِ تعامل و طرفهای تعاملم تجدیدنظرهایی جدی کردم. به اندیشۀ جناب مصطفی ملکیان احساس نزدیکی و رغبت کردم، انگارههای مذهبی سنتی را پشتِ سر گذاشتم و با فقها و بزرگانِ درحاشیه ماندهای مثلِ آیت الله جنّاتی یا آیت الله سیدحسین صدر آشنا شدم. اسپینوزا را نه با افسانه و نه با برچسبِ «یهودی» که با جملاتِ انسانگرایانهاش شناختم. و فهمیدم انسانها میتوانند با اشتراکاتشان به گفتگو بنشینند و به جای انگشت گذاشتن روی نقاط افتراق و دشمنی پیشه کردن، برای سعادتِ بشری بکوشند. البته که در این راه هر کس مختار است و مجاز است دین و آیینِ خودش را داشته باشد و هرگز اجبار و اکراه روا نیست؛ حتی در نزدیکترین روابط مثلِ تعامل دو دوست یا زن و شوهر.
من از دنیای دیگری آمده بودم و در آستانۀ دروازۀ دنیای دیگری بودم. طبیعتاً جهانِ زیستی دنیای پیشین فضایی مطلوب برای من نمیتوانست باشد. مگر اینکه جزئیاتِ زیادی از آن تغییر میکرد. من ابایی از اعتراف به تغییرکردن ندارم. سوار بر قطارِ زمان بودم و طبعاً یکجا نماندهام و به جاهای دیگر رفتهام و امروز، همانجایی نیستم که پنج سال یا دو سال پیشتر بودم.
بهنظر میرسید تغییر دارد اتفاق میافتد. اما ناگهان همه چیز برهم خورد. به هزار و یک دلیل. یکیاش اینکه تغییر همیشه هزینهبردار است. دنیای قدیم یکجور هزینه داشت و دنیای جدید (با شیوۀ فاشیستی خودش) برای پذیرفتنِ من هزینههای دیگری میتراشید.
میتوانید بگویید «خب میپریدی.» بله، این هم راهیست، اما نه برای کسی که احترامی بیش از اندازه برای دیگران و خودخواهی ناچیزی برای خودش قائل است. بلیتم سوخت و از قطار جا ماندم.
بعدش دیگر دروازهای نبود و قطاری نبود تا بخواهم بجنگم یا بپرم یا بدوم. بنابراین به هدفهای کوتاهمدتم دلخوش شدم. و باز شروع کردم به برآورده کردنِ آرزوهای دیگران به جای آرزوهای خودم. بعد میخزیدم یک گوشه و سیگاری میگیراندم و در طولِ زمانی که دود را به ریهها میفرستادم فکر میکردم خب؟ بعدش چه؟
دروغ نگویم به گذشته هم فکر میکردم، زیاد، همان مواقع که سیگار دود میکردم. و هنوز هم فکر میکنم. به اینکه کدام تلاشِ بایسته بود که در انجامش کوتاهی کردم؟ و چرا دیگران تا این حد جفاکار و ناجوانمردند؟
پاراگراف به پاراگراف یک قلپ از نسکافۀ غلیظم سر میکشم. آخرین باری که زیاد بیدار ماندم گمانم سه-چهار هفته پیش از این بود. 33 ساعت یا بیشتر بیدار بودم. این روزها معمولاً اگر سرِ خلق باشم قرصی را که دکترم تجویز کرده میخورم برای داشتنِ یک خوابِ منظم و آرام. ولی دیروز نمیدانم چرا همۀ قرصها را فراموش کردم و قرصِ شب را هم نخوردم. نیمهشب سیگاری گیراندم و یکهو تصاویرِ جلوی چشمم مثلِ کاغذ ابروباد شد. مثالِ شبیهترش را سعی میکنم پیدا کنم. آها: فتوشاپ کار کردید؟ ابزاری دارد به شکلِ انگشتِ سبابه که وقتی روی تصویر میکشی انگار یک نقاشی تازه و تر را به هم میزنی. یک لحظه مغزم تصاویر را همان شکلی پردازش کرد.
همۀ اینها که گفتم بیارتباط با پست قبلی وبلاگ نیست. نوشته بودم «پایان». کسی که تصمیمش را گرفته و منبعد میخواهد آرزوهایش را برای دوری از تنش قربانی کند، به نقطهای جز پایان رسیده؟
خب به همۀ اینها فکر میکنم. در عینِ حال مجموعه داستانِ جدیدم (پسران سالخورده) را به ناشرِ جدید (اسم) تحویل دادم. اینهایی که در این پست میخوانید بازتابشان در داستانهای کوتاهم فراوان است.
دیگر اینکه با برنامهای تقریباً منظم روی بازنویسی نهایی رمان تازهام (تذکرۀ اندوهگینان) کار میکنم.
بابتِ تمام شدنشان و امضای قراردادشان و حتی انتشارشان هرگز مثلِ گذشته خوشحال و شاد نیستم. دوستی تبریک گفت. گفتم اینها موفقیتی نیست که تبریک داشته باشد. حکایتِ من حکایتِ همانیست که راهی را رفته، بعد زور زده مسیر را عوض کند ولی نشده چون زمین و زمان و عالم و آدم جلویش را سد کردند. پس سوتزنان به راهِ قبلی ادامه میدهد.
میتوانم بهشیوۀ مرسوم زمین و زمان را به هم بدوزم و از بدسگالی مردم بگویم. از اعتمادها و اشتیاقهای بیخریدار یا خیانت دیده. ولی چه سودی دارد؟ هیچ. از این گذشته، هر کدام از ما چوب یا نانِ اولین تصمیمهای زندگیمان را میخوریم. اگر بخواهم بیرحم باشم باید بگویم ما چوبِ بیاختیاریمان در تولد را میخوریم.
خوب میدانم مردها وقتی از بین میروند و احساس میکنند به دردنخوردند که فاتح نشده باشد یا آنکه بعد از شکست، او را یزدگردوار در غربت کشته باشند. به هر حال یزدگرد تاج و تخت و مملکت را از دست داده بود، جانش را برای چیزی جز اینها میخواست؟
ممکن است بگویید بجنگ، دوباره بجنگ. من خیلی موافقِ نظرتان نیستم چون اصلاً زندگی را رزم و خودم را رزمنده نمیدانم. رستم دستان هم که باشی یک روز باید بروی شکار و تفرج تا خستگی در کنی. از این گذشته، هیچ مردی، اگر هنوز تهماندهای از رنگ و بوی انسانیت داشته باشد، نمیتواند و اگر هم بتواند به خودش حق نمیدهد هر لحظه و هر روز و هر ماه و هر سال جانش را هزینه کند. اصلاً جان چیزی نیست که وقتی یک بار یا دو بار هزینهاش کردی ریع کند. یک جایی تمام میشوی.
حالا توجه شما را به ادامۀ زندگیتان جلب میکنم.