مهارت زندگی آموختنی‌ست، کسی از ما به‌محض تولد مهارت زندگی به دست نمی‌آورد. روانشناسی، مردم‌شناسی، عرفان و فلسفه همه ابزارهایی برای مهارت‌آموزی و بهروزی در زندگی‌اند. «ابزار»ند، نه «اصل». باب‌شدنِ روان‌درمانی و حضور پیوسته در جلسه‌های روان‌درمانی یا به‌قولِ شما «تراپی = درمان» به‌ذات اتفاق خوبی‌ست، به‌شرطی که آگاهانه از این ۴ عارضه دور بمانیم:

خودبیمارانگاری

مکاتب و گرایش‌های علمی حوزۀ روانشناسی متعدد است. امروز برخی‌شان همچنان در ایران رایج هستند ولی در محافل علمی و آکادمیک غربی (که خاستگاه روانشناسی علمی است) با دیدۀ تردید به آن‌ها نگاه می‌شود. به هر روی، مهمترین عارضۀ حضور در جلسات روان‌درمانی «خودبیمارانگاری» است.

برچسب‌زدن و دسته‌بندی‌کردن آدم‌ها بر اساس نام‌ها و عنوان‌ها بسیار رایج است. به‌طور طبیعی، آدمی چون دوست دارد ناشناخته‌ها و از جمله دیگر انسان‌ها را بشناسد، از توصیف‌ها و برچسب‌های آشنا برای دسته‌بندی‌شان استفاده می‌کند چون این کار «ناشناخته» را به «شناخته» تغییر حالت می‌دهد. مثلاً ما با دیدن یک آدم و مشاهده‌اش، ناخودآگاه به یک قضاوت اولیّه درباره‌اش می‌رسیم و از صفات و برچسب‌ها برای تعریف او کمک می‌گیریم و می‌گوییم فلانی پرحرف یا کم‌حرف است، بد است، خوب است، عوضی است، مهربان است، خوش‌قلب است، خسیس است و…

متأسفانه یکی از شایع‌ترین عارضه‌های معاشرت با روان‌درمان‌گران همین است: برچسب‌هایی را برای شناس‌کردن خود دریافت می‌کنیم و آن‌ها را باور می‌کنیم. «من طرح‌وارۀ فلان دارم»، «من مهرطلبم»، من فلانم، من بهمانم، من OCD دارم، من درونگرا هستم و….

چند نکته دربارۀ این خودبیمارانگاری وجود دارد:

۱. چه کسی صلاحیت دارد تعریفی جامع و مطلق از «انسان سالم» ارائه کند و برخی صفت‌ها را به‌عنوان نشانۀ ناهنجاری روانی یا عاطفی معرفی کند؟ متر و معیار و سنجۀ «سلامت روان» و «سلامت عاطفی» چیست و چه قطعیتی دارد؟
معتقدم بسیاری از برچسب‌هایی که روان‌درمانگر به ما می‌زند و ما مطیعانه آن را می‌پذیریم، در نهایت منجر به خودبیمارانگاری یا حتی نوعی هویت‌سازی قلّابی می‌شود و به ما حس «بودن» و «چیستی» می‌دهد. درحالیکه ما تعریفی ورای این برچسب‌ها داریم و لزوماً خلقیات‌مان هم نشانۀ ناهنجاری نیست، بلکه بسیاری‌شان فقط ویژگی‌اند، ویژگی‌هایی که ذاتاً بد یا ذاتاً خوب نیستند و فقط باید یاد بگیریم با آن‌ها، بدون صدمه‌زدن و صدمه‌دیدن زندگی کنیم.

۲. پذیرش برچسب‌ها و عنوان‌ها چقدر به ما در موشکافی خودمان کمک می‌کند؟ آیا پذیرش یک برچسب، نوعی دسته‌بندی‌کردن برای تعریف‌کردنِ سهل‌انگارانۀ منظومۀ روح‌مان نیست؟ آیا پذیرش اینکه مثلاً من درون‌گرا هستم، راه را بر تجزیه و تحلیل و کشفِ علل و منشأ رفتارهایم نمی‌بندد؟ آیا این رویکرد در مواجهه با خود، نوعی بسته‌بندی‌کردنِ بی‌دقتِ «جزئیات» و تبدیل‌کردنش به یک «کل» نیست؟ می‌دانیم که در این لقمه‌ای که پیچیده شده، چه چیزهایی نهفته‌ست یا ترجیح می‌دهیم به‌جای شناسایی عمیقِ علت‌ها و جزئیاتِ مؤثر بر رفتارمان، مسئله را راحت‌الحلقوم کنیم و همۀ رفتارهای ناشی از خلق‌مان را توجیه‌پذیر کنیم؟
من فکر می‌کنم پذیرش برچسب‌ها به ما توجیهی برای رفتارهایمان می‌دهد و دستاویزی‌ست برای سرپوش‌گذاشتن بر عمقِ مسئله، عللش و جزئیاتِ متنوعِ مؤثر بر شکل‌گیری خُلق یا عادت، جزئیاتی مثل شرایط، موقعیت، ژن، گذشته، تجربۀ زیسته و…

۳. رویکردهای مختلف روانشناسی و روان‌درمانی، مواجهۀ متفاوتی با ویژگی‌های خلقی ما دارند. کدامیک حق می‌گویند؟ اصلاً هیچ‌یک سزاوار هستند که حرف‌شان را به‌عنوان یک سند مطلق القا کنند؟ نه.

مثلاً می‌بینم که این روزها «ستایش تنهایی» و «هویت‌بخشی مثبت به تنهایی» و معناکردن تنهایی به‌عنوان یک وضعیتِ خوب و یک فرصت بسیار فراگیر شده. حال آنکه حتی پژوهش‌های روانشناختی تأکید دارند که تنهایی توأمان بر تن و روح ما اثر نامطلوب و مضر می‌گذارد.

در مقابل، همین قبیل تحقیقاتِ عمیق، نشان می‌دهند که معاشرت مهمترین عنصرِ شادی‌بخش در آدمیزاد است.

نفرت برابر والدین و سرزنشِ دامنه‌دار والدین

بسیاری از افراد بعد از چند جلسه روان‌درمانی دچار نفرت از والدین می‌شوند. برخی به باتلاقِ «سرزنشِ مدام» والدین فرو می‌غلتند و همۀ ناهنجاری‌های روان و ناخوشی‌های فردی و ناکامی‌های زیستی را مثل گناهی نابخشودنی پای والدین‌شان می‌نویسند.

اول اینکه اگر فرض بگیریم همۀ کژی‌های ما برعهدۀ والدین است، حق نداریم آن‌ها را سرزنش کنیم، چون با همین منطق آن‌ها هم خود معلولِ کژی‌های والدین‌شان هستند و این انگاره را تا آدم و حوّا می‌توان ادامه داد. ولی چنین رویکردی چه چیزی را حل می‌کند؟ هیچی.

به‌نظرم چنین رویکردی بیشتر یک بهانه برای مسئولیت‌گریزی‌ست تا کمکی برای حل ناهنجاری‌های روان. وقتی تقصیرها را گردن دیگری بیاندازیم، طبیعتاً خودمان را راحت کردیم ولی چیزی را حل نکردیم.

حتی اگر والدینی بدرفتار داریم، آن‌ها تا یک جایی بر ما مؤثر بوده‌اند. اگر پذیرفته‌ایم که ناهنجاری‌هایی داریم و باید خودمان را بهبود بدهیم، پس یعنی حالا افسار روح و فکرمان را به دست گرفته‌ایم، مسئولیتِ کارها و انگاره‌های ذهنی‌مان را پذیرفته‌ایم. این نقطه نقطۀ بلوغ است. ما بزرگ و بالغ شدیم و حالا خودمان مسئول خودمان هستیم. تا ابد می‌توان خانواده را سرزنش و متهم کرد. چه سودی دارد؟ اگر تصمیم گرفتی بهروزی و سلامت روان را به دست بیاوری، پس روی خودت متمرکز شو و مثل یک بچۀ بی‌مسئولیتِ نابالغ اینقدر همۀ بار را روی دوش بقیه ننداز.

والدین ما آن‌طوری رفتار کرده‌اند که بلد بودند. همانقدر که می‌دانستند و می‌فهمیدند و بلد بودند، همانقدر که سلامت روان داشتند، همانقدر که شخصیت‌شان ایجاب می‌کرده با ما رفتار کرده‌اند و ما را بار آورده‌اند. تمام شد. آن‌ها همین بودند. تو چه هستی و می‌خواهی چه باشی؟ این مهم است.

خوددرمان‌گرپنداری و خودسالم‌پنداری

سه جلسه روان‌درمانی و مُشتی اطلاعات و اصطلاحات ناچیز ما را درمانگر نمی‌کند. سه جلسه روان‌درمانی ما را «سالم» و «بی‌عیب» نمی‌کند.

بارها افرادی را دیده‌ام که بعد از مدتی حضور در جلسه‌های درمانی دچار توهمِ درمان‌گری یا «سلامت روان» می‌شوند و همین توهم آن‌ها را در جایگاهِ «سالمِ درمان‌گر و تحلیل‌گر» یا «آسیب‌پذیرِ محتاط» می‌نشاند. به‌سادگی بقیه را «روانی» خطاب می‌کنند یا عیب و ایراد و برچسب روی دیگران می‌گذارند یا در هر ملاقاتی با هر آدمِ نزدیک یا دور، شروع به تحلیلِ روانشناختی می‌کنند.

ببخشید ولی چه کسی به شما چنین اعتبار و جایگاهی داده؟ چه کسی اصلاً از شما خواسته تحلیلش کنید؟

بیانِ «به‌نظرم تو فلان‌طور هستی» یا «ریشۀ این فکر ممکنه در فلان چیزت باشه» یا «شاید تو بهمان‌جور هستی» یا «احتمالاً در گذشته بیسارچیز شده بودی» به‌ظاهر جمله‌های عادی‌ای هستند ولی هوشیار باشیم که این جمله‌های ساده ممکن است مخاطب‌تان را دچار حسِ ناامنی یا سرزنش‌شدن یا خودکم‌بینی و شکست کند.

کلمات ساده بیان می‌شوند ولی اثرشان ممکن است مثلِ تیغی برّنده باشد.

نه شما درمان‌گر هستید نه اجازۀ تحلیل دیگران را دارید و نه حتی می‌توانید مدعیِ «سلامت روان» باشید و دیگران را (با هر نیّتی) تحلیل کنید.

ابزار و نه تکیه‌گاه

روان‌درمانگرِ خوب به ما کمک می‌کند تا مسئولیتِ رفتارهایمان را بپذیریم، خودمان را بهتر بشناسیم، برای رفعِ کژی‌های درون‌مان تلاش کنیم. او یک تسهیل‌گر است، نه دایه و تکیه‌گاه.

همانطور که روان‌درمانگر مسئولیت دارد، درمان‌جو هم مسئولیت‌هایی دارد. مسئولیت ما به‌عنوان درمان‌جو این است که اراده‌مندی خود را به رسمیّت بشناسیم، همۀ تکیه‌مان را به جلسات درمان و درمان‌گر ندهیم، همه چیز را به‌سادگی نپذیریم، در خودمان باریک‌بین شویم و هویت‌مان را به جلسات درمانی گره نزنیم. باید یادمان باشد جلسات درمانی یک ابزارند نه هویت‌بخش.

حسام الدین مطهری

حسام الدین مطهری

داستان‌نویسم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور. این روزها برای امرار معاش به حرفۀ تجربه‌نویسی (UX Writing) و تبلیغ‌نویسی (Copywriting) مشغولم.

One Comment

  • شاهین گفت:

    یله کن این جماعت را حسام جان. رهیافت غایی این جماعت هم «حال خوب» است. -کشف را ببین-. مبادا پوست‌شان خراب شود و اشک، همچون طاعون، بر گونه‌هاشان بنشیند؛ که انسانِ اینان فقط از برای لذت بردن از جهان -آن هم فقط لذت عینی و جسمی و انفسی و ابژکتیو – تا فی‌خالدون خلق شده است و بس.
    گفتم که: یله‌شان کن تا بچرند.
    زلف کوتاه کرده‌ای؟! بگذار باز بلند شود…
    نویسا بمانی.

نظر شما چیست؟

حسام‌الدین مطهری

من داستان‌نویس و کپی‌رایتر هستم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور.

تماس:

ایران، تهران
صندوق پستی: ۴۳۷-۱۳۱۴۵
hesam@hmotahari.com