نه هنرمندانه است، نه خوشکیفیت و ناب. دیروز خیلی دلم گرفته بود. دیدم چه سنگین است این داغ روی دلم و هیچجور هم سبک نشده تا امروز. سنگینتر شده که سبکتر نشده. عصری شروع کردم زنگ زدن به بچههای مسجد تا بلکه با یکیشان هماشک شوم. یا جواب ندادند یا دستشان بند بود. آخرش با یکی از بچههای کوچکتر در حد یک دقیقه حرف زدم و گفتمش: «ممد این داغ بدجور روی دل سنگین است.» و اشک ریختم. شب یکهو این تصنیفِ رهی معیری با صدای بنان توی ذهنم پخش شد. رسیدم خانه و عکسهایی را که داشتم گذاشتم کنارِ هم، نتیجهاش شد این. چیزیست دلی، برای خودم. یکجور روضه است برای منی که هر بار میبینمش باز میتوانم با فریم به فریمش گریه کنم. چند روز قبل هم سعی کردم چیزی بنویسم که نتیجهاش شده است این و میتوانید بخوانید و اگر دوست داشتید هم نظر بدهید، هم فاتحهای نثارِ معلمم کنید.