کسی را از حالِ پسرهای سالخورده خبر نیست. هیچکس در کابوسهایشان شریک نشده، رعشهٔ درونیشان را ندیده و از سرگشتگی و حیرانیشان چیزی نمیداند. حتی خودشان هم بیخبرند و وامانده. میپرسند از هم: «چه شد؟» و شاید کسی از میانشان شُرهٔ اشک را در پسِ حجابِ دستها پنهان کند و فروخورده بگوید: «جایی اشتباه پیچیدیم.»
پسرهای سالخورده زود از نفس افتادند؛ بس که دویدند و نرسیدند. بس که راه و بیراهه نشانشان دادند. گوشهایشان پر است از غریوِ مزورانهٔ منادیانِ کذابِ سعادت. این بهارِ عمر نیست که بر پسرهای سالخورده میگذرد، این، فصلِ سرگشتگی در میانِ انبوهِ باورهای نااستوار است. اگر بایستیم میپوسیم و اگر باز خود را به جادهای نو بسپاریم از توشهٔ تهیمان هراسناکیم. کولهبارِ ما سنگینی ناامیدیست. جانِ ما چروکیدهٔ ندانستنهاست. ای دانای بیهمانند! دریاب. ما را که جز تو امیدی نیست دریاب، جانمان را شیرین و نو کن و از سفرهٔ نورِ خود محروممان نکن. بگذار لقمه از سفرهٔ تو بربگیریم.