دلم سخت برایت تنگ بود معلمِ من! از این و آن خبر میگرفتم و خبری نبود تا آنکه پیامکی رسید: «آقای انصاری برگشته.» یک روزه آمدم، دیدار تازه کردیم، پیشانیات را بوسیدم، سخت بغلت کردم و برایت از دلتنگیهایم گفتم. و تو گفتی که آنجا چه خبر است. گفتی که جوانها چطور کنار دستت به زمین افتادند. برایت گفتم میخواهم کنارت باشم. گفتم من کاری به کارِ سیاست ندارم، دلم برای جهنمِ جنگ نمیتپد، دوستدارِ آتش نیستم، پشتِ سیاستمدارها نمیایستم ولی میخواهم با جهل بجنگم. شنیدی و گفتی: بنشین و کارِ خودت را بکن.
آفتاب ترکمان کرده بود که خداحافظی کردیم و عهدِ همیشگی را به یاد آوردیم: ماهِ کامل نشانهٔ دلتنگی و غربتِ ما. چه بارها که آسمان را پیِ ماه گشتم. دیگر برایم فرقی نمیکرد کامل باشد یا نو.
ما بچههای حمید انصاری بودیم. همهٔ شهر ما را اینطور میشناختند و صدا میکردند. بچههای همانی که حالا دیگر کنارمان نیست. دو روزِ دیگر (اگر زنده باشیم) پیکرش را به خاک خواهیم سپرد و لبخندش را به خاطره. ما یتیم شدیم و اگر موقعِ شنیدنِ خبر کنارم بودی نالهٔ یتیمی را خوب میشنیدی. من اینجا، رفقایم در شهری دیگر…
حالا دیگر از انتشارِ عکسی که روزها بهیادت نگاهش میکردم ابایی ندارم. دفعهٔ قبل گفتی: «امیدوارم زودتر مذاکرات به ثمر بنشیند و جنگ تمام شود.» حالا ورای نقشههای سیاستمدارها و بازیهای این دنیایی. سردارِ من! حالا میتوانی مادرت را ببینی و -برادرت- جعفر را بعدِ سالها در آغوش بکشی. مرد! داغِ ندیدنت به دل خواهد ماند.