اسبِ رها را به بندِ چهارچوب میکشند. افسار و لگام میبندند و شلاق دست میگیرند و هی وامیدارند بچرخد. آنقدر بچرخد تا گیج بزند. آن راهوارِ رها که هر سوی میخواست میدوید، جز در حلقهای محدود نمیتواند بچرخد. گیر افتاده است و مفرّ ندارد. خوب که منگ شد، خوب که قلبش به تپش و نفسش به شماره افتاد، زمینگیر میشود. راهوارِ سابق درازکش میافتد و روزی بعد، زیرِ بارِ زین میرود. لگام میپذیرد. رکاب میدهد و مهمیز میخورد. باز تقلایِ گریز از سرش نیفتاده. دست و پا میزند، سوار را بیقرار میکند و باز آنقدر ناآرام میدود و میدود و میدود تا از نفس بیفتد. آنوقت «داغ» میخورد.
نیچه که جنازهٔ خدا را هم بدرقه کرده بود روزی گرفتارِ زنی مهارکننده شد. زن از سویی مخاطبِ عاشقانههای نیچه بود و از سویی در دلِ دوستِ نزدیکِ نیچه جای داشت. یک روز با هر دو جوان به عکاسخانه رفت، بر درشکهای نشست، شلاق دست گرفت و با اسبهای جوانش عکس ثبت کرد. حالا آن عکس برای هر بینندهای خاطرهای است گس؛ حتی برای آنان که نه نیچه را دیدهاند، نه دخترکِ دلبر را. دخترکی که از کارِ دنیا عاقبت معشوقهٔ آتشینجانِ ریلکهٔ آلمانی شد و عاشقانههایشان یادگار ماند.
میگویند اسبِ رها وقتی گیر میافتد آنقدر در حلقهای بسته به اجبار یورتمه میرود تا از نفس بیفتد و تن به سوار بسپارد. چه سوارها که چه اسبها را زمین زدهاند… چه تاریخ داستانناک است و پر از شیههٔ اسبها. جیغشان توی موجموجِ رویدادها، جنگها، قتلها، طغیانِ رودخانهها، توفانهای کویری و کتابهای تاریخ جاریست.
سلام.
رمان «وقتی نیچه گریست» رو خوندی؟
همین عکس روی جلدشه. نوشته اروین د یالوم.
سلام. بله، بله.