جیغِ سوتِ آمادهباش، مرغهای راهگمکرده و کرختِ دریایی را تاراند. آسمان یکسر خالی شد. سکوی نفتی چون پشتهٔ نهنگی تیره بر رنگیِ دریا کاهلانه و بیتحرک جا سفت کرده بود. سرپرستِ سکو تکنسینها را با شتاب خواند. چهره در همکشیده بود و دلنگرانِ نشتیِ طلای سیاه، ابروانِ عرقماسیدهاش را خمانده بود. آمادهباش دادند. لباسِ کار به تن، ابزارِ تعمیر و بررسی به دست، تکنسینها زدند به دلِ آبی زدند که تیرهگی داشت زلالیاش را میکُشت. دیگر عمقِ زلالِ دلش پیدا نبود. از روی سکو فقط تکانههای آرامِ دریایی صبور بود که میگذاشت آدمها سینهاش را بشکافند، با پایههای سکو نوازشگریاش را برآشوبند و بیرحمانه از دلش نفت بیرون بکشند.
سرتکنسین، با ریشهای تازهتراشیده، چشمهای هنوز اندکی خوابآلوده و جای خراشی از ردِ تیغِ اصلاح روی گونه، زد به آب. سیاهیِ تنش پوشیده در لباسِ چسبانِ غواصی گم شد. پازنان عمق را شکافت. توی دلِ دریا رفت تا نشتی را مهار کند.
تکنسینِ تیرهپوستِ میانهسال کاربلد بود و هر ایرادی را راست و ریست میکرد. کمحرف بود. جز بهضرورت -گاه وقتی غذای بیشتری طلب میکرد- لب باز نمیکرد. چشمانش تنگ، کم و بیش همیشه خیره، لبهایش سرد، گونههایش استخوانی و سیبِ گلویش چون کوهانِ شتری فحل بود.
ساعتی بعد، وقتی سرِ غواصها یک به یک روی فسفریِ آرامِ آب برگشت، تکنسینِ تیرهپوست نه فقط سکوتِ زبانش را، که حالی دیگر را هم همراه داشت. عینکِ غواصی به پیشانی راند و چشمانِ یکسر سفید شدهاش توی ذوق زد. انگار دیگر حدقهای نداشت، چون کوری مادرزاد با گویهایی ریز و سراسر سفید که روشنیبین نیستند.
تکنسینهای دیگر تقلاکنان و کشانکشان برگشتند سوی پایههای سکو. و اندکی بعد تکنسینِ تیرهپوست هم دست به دستِ همقطارانش داد و پلههای سکو را کرخت بالا کشید. قطرههای آب بر سُریِ لباسهای غواصی لیز میخورد و بر صورتهای خسته و دمغ میسُرید. مرد محتاطانه قدم برمیداشت و گویی زخمی به مُشت داشت؛ زخمی با آن کُشندگی که مانع میشد دورِ پلههای آهنی پنجه سفت کند. بهزحمت وزنِ کپسولِ اکسیژن را تاب میآورد و خود را بالا میکشید. وقتی روی سکو پا سفت کرد، زانو زد، اندکی در هوای بیاحساسِ دریای دور و بر عمیق نفس کشید و با خود اندیشید: «خانهٔ مرغانِ دریاییِ گریخته کجاست؟» بیحرف گوشهای خزید؛ با مشتی گرهکرده. چای نوشید؛ با مشتی گرهکرده. از روی بلندترین جای سکو به شفقِ غمپراکنِ سرخ خیره شد؛ با مشتی گرهکرده.
ساعاتی پیش، طلای سیاه را مهار کرده بود و ناگهان، در اعماق، نوری تابنده در میانِ سیاهی دیده بود. تکنسینِ تیرهپوست مرواریدی جدا افتاده از صدفش یافته بود. نیمیاش فرو رفته در نرمی دلِ دریا و نیمی درشت، همچنان فروزان و درخشان چون پستانِ فریبندهٔ زنی زیبا.
تکنسینِ میانسالِ تیرهپوست در آغاز فکر کرد مروارید را در گوشهٔ کیفش، جایی که عکسِ دخترکش را نشانده بود بگذارد. بعد پشیمان شد. دفینهٔ دریاییاش را در پنجه فشرد. دور از چشمِ هیز و تیز و هوسخواهِ همقطارانش شیفتهوار خیرهخیره نگاهش میکرد، قربانش میرفت، بر چشمش مینشاند، عطری را که نداشت و فکر میکرد دارد استشمام میکرد و مستانه دوباره کمی از چشم و بینی دورش میکرد تا برقِ دلربای مروارید چشمانش را بنوازد. عشقبازی جانگیر ادامه یافت. چنان که گذرِ زمان را حس نکرد؛ همچون عاشقان در وقتِ همآغوشی. عاقبت، خواب تنِ کوفتهاش را در کابینِ نمور و محقر سرنگون کرد. سرتکنسینِ تیرهپوستِ میانسال، سالها روی سکو مانده بود، بیآنکه بداند دخترش حالا چند بهارِ دیگر استخوان ترکانده و گیسو گسترده.
صبحِ فردا همه سراغش را میگرفتند. کارگری لَنگ (چمباتمهزده بر درگاهِ آشپزخانه) گفت: مرواریدی به دست داشت. بر لبِ سکو رو به آب حرف میزد. آفتاب خون میتاباند به موجها. میگفت: «حیف است مروارید دور از خانهاش باشد.» میگفت: «بیاو نباشم چه کنم؟»
مردِ لنگ سیگاری به لب نشاند و گفت: «دوایی بود یا مجنون، نمیدانم. مروارید به آن گرانی را بلعید و پرید توی آب مردکِ کلهخر.»