ساعتِ خانهٔ ما قدیمیست. فروشندهاش میگفت لااقل 50-40 سال از عمرش میگذرد، بلکه بیشتر. گاهی فکر میکنم ساعتِ پر سر و صدای خانهمان پیرمردِ غرغروییست که دم به ثانیه زیرِ لب چیزی قرقره میکند. تیک، تیک، تیک. هر ثانیهاش به جایِ یک تیک یا ضربِ معمولِ تیک-تاک، سهتا تیک مینوازد. کسی میگفت: «ساعتتان اسب دارد.» شاید. وقتی پیرمرد بعد از غروبِ آفتاب 11 بار مینوازد (دینگ، دینگ، دینگ…) میپرسم از خودم: «چرا بخوابم؟». پاسخی ندارم. بیپاسخی، رنجیست تلختر از در کف داشتنِ پاسخی رنجآور. رنج است دیگر، و آدمیست و رنجهایش. پیرمرد باز غر میزند و یک ساعت بعد 12 بار مینوازد و باز میبینم دلیلی برای خوابیدن نیست. کدام صبحِ دلانگیز پیشِ روست؟ آدمی وقتی سفر میکند، در آرزوی مقصد است. و مقصد برایش یعنی جایی نو، حال و هوا و اتمسفر و خاکی تازه، متفاوت. خواب سفریست به روزی دیگر که (لااقل برای من) ابداً نو نیست. ترجیح میدهم پا به قطارِ شبتازِ خواب نگذارم و اجازه ندهم -بیخبر- از دالانهای تاریک و گاه وهمناک عبورم دهد و به روشناییای دروغین برساندم.
ساعت تا صبح بارها مینوازد. پیرمردِ عبوسِ لجوج که گاه دچارِ اختلالِ حواس میشود و خواب میماند یا بیخود جلوجلو میرود هی توی گوشم میخواند. پیرها، دنبالِ گوشِ مفتاند تا بنشینند و یکریز آنچه در جوانی شنیدهاند و آویزهٔ گوش نکردهاند یا برآیندِ شکستهایشان را به گوشِ جوانی که گویی گذشتهٔ خودشان است بخوانند. و او میخواند. و من میگریزم از حرفها و غرولندهایش، با آنکه میدانم سالها، لحظهلحظه، شکستها، پلیدیها، خوشیها و مرگها را دیده است و ریشخند کرده است.
آفتاب دوباره سرک میکشد. پیرمرد زنگِ 7 صبح را مینوازد. در کش و قوسِ این فکرم که چه چیزی مقدّم است؟ دراز کشیدهام. شاید نسکافه هم خورده باشم تا خواب را بتارانم. مخمورِ خواب و کافئین، میاندیشم اول اوضاع به هم میریزد بعد حالِ آدم گرفته میشود، یا بغرنجی اوضاع زادهٔ حالِ خراب است؟ هیچوقت نفهمیدم. سوارِ قطارِ روزتازِ خواب شدهام و از علامتهای سؤال میگریزم. بعضیشان چاقاند، بعضی لاغر. بعضی افتاده، بعضی شق و رق. بعضی تیز، بعضی گرد و قلنبه. دنبالم میدوند و منِ فراری، انگار دارم میدوم سوی یکی از کوچههای بنبستی که توی همهٔ فیلمهای اکشنِ نیویورکی هست. دیوار کوتاه است. لبه دارد و جای دستش حرف ندارد. نامردها دارند میرسند. باید بپرم آنور، بیخبر از آنکه در آن سوی دیوار، یک سطلِ زبالهٔ بزرگ است، پر از علامتهای تعجب.
تِپ. صحنه تاریک میشود.
زمان پند و پیرمرد و تپ مرگ جالب بود