
پرکتیکا MTL50، اولین دوربین حرفهایام بود
ما شیفتهٔ دروغیم. وقتی پرکتیکای MTL 50 ساختِ آلمانِ شرقی را دست گرفتم، دلم خواست درختها، نورهای تابیده بر سبزی علفها، آبهای سرازیر شده از بالای آبشارها را متوقف کنم تا گهگاه نگاهشان کنم و به یاد بیاورم هنوز بخشی از طبیعت با من است. همهاش تلاشی مذبوحانه بود برای آنکه یادم نرود خودِ گرفتارم هم بخشی از طبیعتم. دوربینِ من این روزها بیشتر به دردِ مجموعهدارها یا یک موزهٔ جدید میخورد. کارایی سابق را ندارد. شیشهٔ ویزورش شکسته. لنزِ اصلیاش زمانی که دوربین نزدِ کسی امانت بود خراب شد و ناگزیر لنزِ زنیت رویش افتاد. دیگر آن جبروتِ گذشته را ندارد. در هم شکسته شده، مغرور است اما دورهاش گذشته و چیزی از اطوارهای DSLRها نمیفهمد. هیچ کدام از دروغهایی که جعل کرده جوانیاش را به او برنمیگردانند و این چه تأسفبار است. تنها راستی و صداقتِ محضش هم همین است و وقتی نگاهش میکنم، خوب عمرِ رفتهام را به یادم میآورد.
اینکه تا کی به دروغگوییهای تکنیکیمان ادامه میدهیم و بعد از دنیای دیجیتال چه چیزی پیشِ رویمان خواهد بود را نمیدانم، ولی هیچ بعید نیست روزی از چیزهایی برای کودکانمان حرف بزنیم که دیگر نیستند. درست مثلِ مردِ رمانِ جاده که در زمانهٔ مرگِ حیات و فروخفتنِ شعلههای آخرالزمان، در امتدادِ جادهٔ خاکسترآلودِ سفرشان به ناکجا، افسانههایی از زندگی برای پسرکش میگفت. و چه میدانی؟ شاید آن موقع بخوانیم: «خاک بر فرقش نشیند آنکه یار از من گرفت…»

یک دروغِ پاییزی!