خوشتیپ بود. حتی ژولیدگی موها و ریشهای نامرتبش هم نتوانسته بود از سکه بیندازدش. موهای قهوهای روشن و چشمهای عسلی و قدِ بلندِ پوشیدهشده با لباسهای مرتبِ برازندهٔ مغازهدارِ پاساژِ فلان در میدانِ بهمان. تا سوار شد پرسید: «بویی غیر از ادکلن نمیدهم؟»
– آره، فکر کنم. یک کم بوی غذا.
– پس حل است.
– چطور؟
– مستم. دارم میروم ادارهٔ پلیس. ادکلن خالی کردم توی دهنم.
کارِ اداری داشت بندهٔ خدا.