«رئیس! من به راستی خیلی خستهام، خسته از دردی که میشنوم و احساس میکنم، خسته از سرگردانی بر روی جادهها، تنها همچون سینهسرخی زیرِ باران. هرگز یارِ غاری نداشتهام که زندگیام را بیوقفه در کنارش ادامه دهم، هرگز یارِ غاری نداشتهام که به من بگوید ما از کجا آمدهایم، آمدنمان بهر چه بوده و به کجا میرویم. من خستهام، خسته از آدمهایی که با یکدیگر بدرفتاری میکنند. تمام این چیزها مثلِ خُردههای شیشه درونِ سرم جرینگجرینگ میکنند. من خستهام، خسته از تمامِ دفعاتی که قصدِ کمک داشتهام اما موفق نشدم. خسته از سرگردانی در تاریکی. بیش از هر چیز خسته از درد و رنجم؛ درد و رنجِ بسیار بسیار فراوان. اگر قدرت داشتم به درد و رنج خاتمه میدادم اما چنین قدرتی ندارم.»*
جان کافی اینها را گفت. پیشتر از آن، خردهریزهای کثافت و لجنِ مرض و اندوه را با بوسهای صمیمانه از جانِ ملیندا برگرفته بود و برخلافِ همیشه آن خردهریزها را از جانش بیرون نداده بود. جان کافی به استقبالِ مرگ رفته بود. آخر خسته بود و قدرتش برای پایان دادن به درد و رنجها کفایت نمیکرد.
* دیالوگِ جان کافی در رمانِ دلچسبِ «مسیر سبز» اثر آقا و مولای ما استفن کینگ. فرانک دارابونت از این رمان فیلمی با همین نام ساخت که بسیار مشهور است. خبرِ درگذشتِ بازیگر شخصیتِ جان کافی مدتی قبل پخش شد. آنچه نقل کردم از ترجمهٔ رمان مسیر سبز به قلم ماندانا قهرمانلو است که نشر افراز آن را چاپ کرده است.