اشاره: مقاله در ستایش فراغت نوشتۀ برتراند راسل را وقتی نوجوان بودم خواندم. نسخهای که من خواندم ترجمۀ دیگری بود که با عنوان در ستایش بطالت ترجمه شده بود. بعدها ترجمۀ دیگری با عنوان در ستایش تنآسانی یافتم. هر سه ترجمه را خواندم.
گذر زمان و روبارویی با واقعیتهای بزرگسالی و غم نان و درد معیشت، محک خوبی برای دیدگاههای راسل بود. دستکم من توانستم از زاویههای دیگر (و فراتر از آرمانگرایی نوجوانانه) به حرفهایش فکر کنم.
حاشیهای بر در ستایش بطالت
آنچه در ادامه میخوانید دو چیز است: اول یک بازی کلامی برای معرفی مقالۀ راسل و دوم متن کامل مقالۀ در ستایش فراغت که با ترجمه ابراهیم یونسی بهعلاوۀ متن اصلی در انتهای همین متن آورده شده است.
بازی کلامی هم بیهوده و برای سرگرمی نیست. میخواهم ارزشهای رایج را به چالش بکشم. اما اگر عجله دارید و میخواهید مقاله در ستایش بطالت را دانلود کنید یا بخوانید، یکراست بروید به بخش در ستایش فراغت. اگر هم نه، نرمنرم بخوانید:
یک لحظه صبر کنید لطفاً
دهۀ دامنهای کوتاه و شلوارهای دمپاگشاد و رژهای قرمز جیغ بود. رادیو رقیب تازهای پیدا کرده بود و مردم نرمنرم عاشق تلویزیون میشدند.
در گوشه گوشۀ جهان یا جنگ بود یا انقلاب. دورۀ میزان کردن خط جوراب با قوسِ شهوتانگیزِ ماهیچۀ ساقِ پا ور افتاده بود و حالا دیگر پیرهن و شلوار جین رییس بود.
تکنولوژی شامل چیزهایی میشد که امروز زیادی ابتدایی به نظر میرسند: بوئینگ ۷۴۷ اولین پروازش را انجام داد. نیکسون در امریکا رییسجمهور بود و هنری کیسینجر بهش خط میداد.
بیتلز افسانهای در همان سال از هم میپاشید و مردم را دمغ میکرد، اما نه به اندازۀ ناراحتی بابت مرگ ۵۰۰٫۰۰۰ نفر در طوفان بنگلادش.
خلاصه که در دومین ماه همان سال تلگرافخانهها این خبر را مخابره کردند:
راسل درگذشت.
برندۀ ولزی نوبل ادبیات آنفولانزا گرفت و مُرد.
فلسفه: تقلای انسان در پی معنای زندگی
برتراند راسل در عمر ۹۷ سالهاش خیلی چیزها دید: در آدمها و رفتارهاشان دقیق شد، به جامعه دقت کرد، چهار تا زن گرفت (که خودش کلی تجربه میآورد)، با فیلسوفهای معاصرش چای خورد و گپ زد و خلاصه چند بچه و نظریههای مختلف در ریاضیات و فلسفه و جامعهشناسی به جا گذاشت.
مردم وقتی اسم فلسفه و فیلسوف را میشنوند با خودشان میگویند «اوه اوه، باز این آدم عجیبه که حرفهاش رو نمیفهمیم آمد.» ولی فیلسوفی راسل هم مثل سقراط خدابیامرز بود.
سقراط توی پسکوچههای آتن میچرخید و از مردم عادی میپرسید: «میدونی چرا زندگی میکنی؟» و راسل هم از مردم پرسید: «چرا اینقدر کار میکنید؟»
از آنجایی که آدم پیگیری بود، حرفهای مهمش دربارۀ کار را در مقالۀ در ستایش فراغت (یا در ستایش بطالت) نوشت و به مردم هشدار داد که نیازی به این همه کار کردن ندارید و میتوانید با روزانه چهار ساعت کار مفید، از زندگی حظ ببرید، چون کارهای مهمتری هم دارید. (هنری دیوید ثورو هم همین را در والدن گفته).
مقالۀ در ستایش فراغت راسل خیلی ساده و گویا است. حالا که خیلیها دارند دربارۀ فنون مذاکره و متقاعدکردن مشتری در چند دقیقه و سود بیشتر و هوشمندانه کار کردن حرف میزنند، حالا که مدام دارید کتابهای موفقیت و بازاریابی و تبلیغات و مدیریت سرمایه میخوانید، بد نیست چند دقیقه هم وقتتان را صرف مقالۀ کوتاه راسل کنید.
شاید بعدش از خودتان بپرسید: برای چی زندگی میکنم؟ پولدارترشدن یا چیزی مهمتر؟ وقتم را روی پول بگذارم یا روی خودم؟
برای چه زندگی میکنیم؟
بشر از آغاز تا زمانی که هستیاش ادامه پیدا کند، همواره در پی یافتن یک چیز است: «برای چه زندگی میکنم؟». آیا زندگی همۀ ما صرفِ این جستجو میشود؟ من معتقدم بله. و معتقدم آن حس تنهایی که خواهناخواه همگی تجربهاش میکنیم، نشانۀ همین جستجو است.
جستجو در پی معنای زندگی همواره جاریست. برخی به آن آگاهی دارند و برخی هم نه. برخی برایش مسیریابی میکنند و برخی نه. بعضی رویش تمرکز میکنند و بعضی هم نه. اما ولکن ما نیست. یا باید بپذیریم و دنبالش کنیم، یا خودمان را فریب بدهیم.
«فریب» همان چیزیست که برخی از افسردگانِ مشهور نظیر وودی آلن رویش تمرکز کردهاند. نقل قولِ پُرمخاطبی از اوست:
من دربارۀ زندگی خیلی سیاه فکر میکنم. از بچگی همینطور بودم. احساس میکنم زندگی یک آزمایشِ پوچ و آزاردهندهست که هیچ معنایی ندارد.
تنها راه برای اینکه از درد و رنجش کم کنیم این است که خودمان را گول بزنیم. نیچه و فروید و یوجین اونیل هم همین را میگویند. اگر صادقانه به زندگی نگاه کنیم سردردآور است.
بنابراین فکر میکنم دو نوع انسان خوشبختند: دیوانهها و کسانی که با دروغ گفتن به خودشان دربارۀ زندگی، خودشان را فریب میدهند.
از صحبتهای وودی آلن که این روزها زیاد دست به دست میشود
محتوای ژانر نکبت (نظیر حرف وودی آلن یا موسیقی و سینمای امروز ایران) طرفداران وسیعی دارد، چون به انسانِ تنبل و ضعیف سپری برابر حقیقت میبخشد. انسان ضعیف دوست دارد ناامیدی و بیحرکتیاش تأیید و تشویق شود و چه تأییدی بهتر از صحبتهای یک آدم معروف؟
خوشبختانه اگر کمی نیچه خوانده باشیم میتوانیم بفهمیم وودی آلن حتی به ما هم دروغ میگوید: نیچه از منتقدان پوچگراییست و بهطور روشن دیدگاههایی صریح دربارۀ زندگی و ستایش قدرتِ حیات و انسان دارد.
حتی آلبر کامو که بهطور آشکار دربارۀ پوچی زندگی صحبت میکند حرفی از خودفریبی به میان نیاورده. کامو هم زندگی (و لذایذ جسمانی و غیرجسمانی) را بسیار دوست میداشت و معتقد بود انسان باید معنایی برای زندگیاش بسازد.
من منم یا کپی ارزشهای قدرت؟
آیا آنچه هستیم خودِ حقیقی ماست؟ زندگی ما مملو از رخدادها، انتخابها، حرفها، دیدگاهها، سلیقهها، پذیرفتنها و نپذیرفتنهاییست که ما را میسازد. ما چه چیزی غیر از تنمان هستیم؟ چه چیزی غیر از لباس تنمان هستیم؟ یک روح؟ یک روحِ بیرنگ و بیبو مثل آنچه در کارتونهای کودکی دیدیم؟
همۀ ما به چیزهایی معتقدیم و از چیزهایی بیزار. بهطور مثال موضوع الف را بد و موضوع ب را خوب ارزشگذاری کردهایم. یقین داریم که این ارزشگذاری انتخاب شخص ماست. سؤال اینجاست: از کجا مطمئن هستیم باجهای عاطفی خانواده، ارزشهای اجتماع، رسانهها، تولیدکنندگان و تبلیغات سازندۀ ارزشهای ما نیستند؟
فردی که خیال میکند رتبۀ یک کنکور شدن مهمترین هدف زندگیاش است، اگر در خانوادۀ دیگری زندگی میکرد که این هدف را برایش پررنگ نمیکردند چه سرنوشتی داشت؟
رسانه: کپیرایتر موفق کسی است که…..
رسانهها نقش مهمی در ارزشسازی دارند. آنها قدرت و ثروت دارند و میتوانند ارزش تعیین کنند. در ستایش بطالت به بازنگری ارزش کار و ثروت پرداخته است.
یکی از ارزشهای رایج این روزها پولدار شدن، کار کردن، رسیدن به موفقیت (بهتعریف رایج) است. اما موفقیت چیست؟ کار چیست؟ چرا باید کار کنیم؟
نمادهای موفقیت در دنیای امروز افرادی مثل استیو جابز، وارن بافت، بیل گیتس، ایلان ماسک، جف بزوس و افرادی از این دستاند. جملاتشان دست به دست میشود و توصیههایشان در هر مجلسی نقل میشود.
دوستانم به من میگویند: باید ده درصد از درآمدت را برای سرمایهگذاری کنار بگذاری. میدانم که این از آموزههای وارن بافت است. اما زندگی من با وارن بافت فرق دارد. راه من هم با او متفاوت است. چیزی که دنبال میکنم با چیزی که او به دنبالش بوده فرق دارد. قرار نیست وارن بافت باشم.
توصیهگریها و نسخهپیچی بر اساس پیشفرضها و الگوهای ثابت خیلی رایج شده است. مخالفِ درسآموز بودنِ تجربهها نیستم، اما با «تعمیمدادن» کنار نمیآیم. وقتی برای همه نسخۀ عمومی میپیچیم مثل این است که برای همۀ گیاهان یک شرایط رشد و تغذیه در نظر بگیریم.
ماجرا وقتی خطرناک میشود که ما هم فریبش را میخوریم و خودمان را در آن ترازو میگذاریم، ترازویی که اصلا برای ما ساخته نشده.
در ارزشهای کار بازنگری کنیم
من هم گرفتار همین چیزها بودم. وقتی محل کارم را ترک میکردم یا به رزومهام نگاه میکردم ناراحت میشدم، چون در هیچ شرکتی بیش از ۶ ماه نمانده بودم. تحت تأثیر این الگوی ذهنی که «کسی که مدام محل کارش را عوض میکند یک ایرادی دارد» از خودم ناامید شده بودم.
وقتی روی خودم مطالعۀ بیشتری کردم فهمیدم روش و قلق من (ظرفیت و استعداد و ویژگی و نیاز و خواست من) طور دیگریست و باید به خودم احترام بگذارم. از آن به بعد درخواست کارهای دائم را رد کردم.
«…….. موفق کسی است که……» یک فریب بزرگ است. دروغیست که رسانه به شما میگوید.
شاید امروز نگرش راسل که در مقالۀ در ستایش فراغت آورده نیاز به بازنگری و نواندیشی داشته باشد، اما خواندنش میتواند به ما سرنخ بدهد. هیچ نظریهای یکهو کامل نمیشود و نگرش در ستایش فراغت هم از این قاعده مستثنی نیست.
کار کار تا مرگ
و اما یکی از ارزشهای رایجی که به ما منتقل شده، ارزش سگدوزدن و غرقشدن در کار است. این همان ارزشی است که راسل در مقالۀ در ستایش فراغت در آن بازنگری کرده است.
دانلود در ستایش فراغت + خواندن
اگر مقاله را میخواهید کافیست ورق بزنید:
مقاله مطابق با دیدگاه من و سطح مطالعاتی و توقع ذهنی ام بود، ارجاعات را به خوبی می دانستم و به آنها باور داشتم.
ممنونم