در آغاز کلمه بود و کلمه خیر بود.

یسوع گفت: «سوگند به هستی خدای، همانا در اورشلیم کسانی که روان‌هایشان سالم است هر آینه کمترند از تن‌بیماران.» انجیل برنابا، فصل دویست و چهارم.

حالا که از خودم فرار کرده‌ام، یا شاید از چیزی در خودم، لای همین خیابان‌ها قدم می‌زنم، پاهایم جنب می‌خورد و دلم هی هی هی لای سنگ‌های پُرمایه لمبر می‌خورد و هی می‌غلتم به تاریخ. شب است. شب، قلمرو نادانسته‌هاست و وقتی سنگ‌های عظیم‌الجثه هم‌داستان سنگ‌های تاریخی شوند، قدم سنگین می‌شود، دل سنگین می‌شود، سر به دوران می‌افتد.

یک گلولۀ آتش را سوارِ هواپیما کرده‌ام با خودم آورده‌ام کیلومترها دورتر، وسطِ یک آتشِ دیگر، وسطِ صدای خمپاره‌ها، جای گلوله‌ها، پوکۀ بمب‌های روسی و ردِ نادیدنیِ خون‌ها و شبحِ محوشدۀ مردانی که پشت‌بام به پشت‌بام می‌دویدند و دنبال شیعه می‌گشتند.

یک گلوله آتش را از «آتش به‌اختیارِ» سال ۱۳۹۶ هجری خورشیدی برداشته‌ام آورده‌ام به آینده، یا شاید هم چیزی شبیه به آینده. سال ۱۳۹۶ است. هنوز اینستاگرام و توییتر دارم و هنوز با نوشته پُرشان می‌کنم. چه بیهودگیِ ملال‌آوری! می‌نویسم: وقتی ملتی صدپاره شود، آتش زبانه می‌کشد.

اینجا عده‌ای مهاجر که در جنوب ساکن شده بودند بنای اعتراض برداشتند، اعتراض‌شان سرخ شد، خون جاری شد، خون هم که جاری بشود نمی‌شود راحت جلویش را گرفت… خون سدّناپذیر است؛ حتی اگر سدّش تاریخ باشد.

اینجا که شامش می‌خوانند و من دارم لای سنگ‌های خوف‌انگیزش راه می‌روم و صدای نفس‌هایم را در زمستانِ معتدلش می‌شنوم، تاولِ یک عمر محدودیت و کنترلِ مرکزی ترکیده‌ست و خون به پا کرده است. می‌شنوم که سربازهای ارتش حق نداشته‌اند نماز بخوانند، حتی در خانه‌شان چون «ارتش لائیک است». می‌شنوم نانوایی‌ها سه دریچۀ تحویل نان و سه خط صف دارند و بعد به چشم هم می‌بینم که خُبُز را به ارتشی‌ها در صفی جداگانه می‌دهند؛ درست مثلِ آخوندهای از ما بهتران، درست مثلِ خوان‌سالارانِ بیت‌المال.

اینجا یک پدر ساخت و رفت و یک پسر سررشته را به دست گرفت و در ایران شاهی رفت و رهبری آمد. چه خواجه علی، چه علی خواجه، خوان‌گزیده‌ها خوان‌گزیده باقی ماندند. جای خودی‌ها و ناخودی‌ها عوض شد، جای اعدامی‌ها و کاخ‌نشین‌ها عوض شد و نوبت رسید به معلّم‌های شرعیّاتِ داستانِ «گفتگوی با یک ساواکی».

نادر ابراهیمی داستان‌نویس خوبی نبود اما آدم‌حسابی بود. سال ۵۹ ماجرای معلّم شرعیّات را نوشت، معلّمی که هی به دکمۀ شلوارِ شاگردش بند می‌کرد، بادلیل و بی‌دلیل بهش بابتِ دکمۀ شلوار سرکوفت می‌زد تا عاقبت یک آدمِ دکمه‌شلواری بار آورد، آدمی که از لج هم که شده، ناخودآگاهش هی بهش می‌گوید با دکمۀ شلوارت بازی کن. نادر ابراهیمی از کاراکتر خیالی داستانش می‌پرسد: فکر می‌کنی یک روز ورق برگردد؟ ساواکی می‌گوید: شاید، شاید اگر مثل معلّم شرعیّات هی بخواهی به دکمۀ شلوار ملت بند کنی… آ‌ن‌وقت یک ملّت دکمه‌شلواری می‌سازی.

سوریه مترادفِ «جنگ» شده‌ست و ایران برای من مترادفِ «آتشِ زیر خاکستر»… آقا گفت: «آتش به‌اختیار باشید». همسفرم که حسابی حزب‌اللهی‌ست توی موبایلش اخبار ایران را دنبال می‌کند. دختری رفته وسط خیابان انقلاب، جلوی کافه فرانسه، روسری‌اش را زده سر چوب. می‌بیند و جمله‌ای می‌گوید که سرخ می‌شوم از خشم. می‌گویم «تو پیرو پیغمبری؟ اگر هستی چطور به یک آدم بهتان می‌زنی؟» دعوایمان می‌شود.

دعوا آخرِ خشم است و اولِ هزار ندانم‌کاری. خبرنگارِ صداوسیما، همان که از روی فراخ‌شلواری یا نمی‌دانم چه به‌جای مردم سوریه با دستیارش و درست جلوی درِ ساختمانِ نمایندگی واحد مرکزی خبر مصاحبه می‌کند، می‌گوید: اسد به فراری‌های القاعده در جنوب سوریه پناه داد، از ترس اینکه یک وقت امریکا نرم‌نرم از عراق به سمت مرزهای سوریه سُر نخورد. یک‌جور سوپاپ اطمینان آنجا کار گذاشت ولی نمی‌دانست همان تکفیری‌ها بلای جانش می‌شوند.

دعوا از همان‌جا شروع شد و نشر پیدا کرد. همه بو کشیدند و آمدند. من هم آمده‌ام ولی نه برای محکم‌کردن پایی که بی‌اختیار از حرم سیده رقیّه می‌جنبد و بی‌هدف تاب می‌خورد. من آمده‌ام برای خودم، برای آتشِ درونِ خودم که هیچ ربطی هم به سیاست و جنگ ندارد. اما یکهو می‌بینم اینجا چقدر آشناست:

حاصلِ جمعِ هفت لایۀ دستگاه امنیتی و استخباراتی، ارتش به‌ظاهر وفادار، یک عمر «بکن، نکن» و تبعیض، و بالأخره مردمِ متکثر، مردمِ متکثرِ خاورمیانه، می‌شود آتش و من به سیاحتِ این آتش آمده‌ام… خدا را چه دیدی؟ شاید وقتی توی توییترم می‌نویسم «اینجا چقدر ایران است»، کسی باورش شد.

یسوع گفت: «سوگند به هستی خدای، همانا در اورشلیم کسانی که روان‌هایشان سالم است هر آینه کمترند از تن‌بیماران.»

حسام الدین مطهری

حسام الدین مطهری

داستان‌نویسم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور. این روزها برای امرار معاش به حرفۀ تجربه‌نویسی (UX Writing) و تبلیغ‌نویسی (Copywriting) مشغولم.

One Comment

  • علی شیری گفت:

    سلام و عرض ادب. هنر خوار شده است و جادویی ارجمند. به انذارهای دل‌سوزان وقعی نمی‌نهند و کار را سپرده‌اند به دست مُشتی ملیجک و چاپلوس. پس شد آن‌چه شد و رسیدیم به آن‌چه پیش‌تر شما دیده بودید با چشم دل.

نظر شما چیست؟

حسام‌الدین مطهری

من داستان‌نویس و کپی‌رایتر هستم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور.

تماس:

ایران، تهران
صندوق پستی: ۴۳۷-۱۳۱۴۵
hesam@hmotahari.com