قهرمانها، هرگز داستاننویسِ بیتعهد را نمیبخشند. داستانِ بیپایان درد دارد. شوربختتر از قهرمانِ بیسرانجام میشناسید؟
وقتی ندانی آخر و عاقبتت چیست، یک عمر دلت مثلِ سیر و سرکه میجوشد. حتی دلِ خواننده هم شورِ قهرمان و ضدقهرمانی را میزند که ناگهان محو شدهاند. آخرش چه شد؟ کجا رفت؟ چه بلایی سرش آمد؟
هر که میرود، ردِّ رفتنش تا تهِ داستان خش میاندازد. اما در داستانِ ناتمام چه؟ خطِ ناتمام… خطِ همیشه جیغکشان: هوایش را نگیری چرک میکند. ولش کنی عفونت میزند به تمامِ هیکلت. شل بگیری از پا میافتی.
هی مینشینی به گذشته فکر میکنی، به یادگاریها، هدیهها. مثلاً از خودت میپرسی: «این همان انار نیست که فلان روز گردنش انداختم؟» به خودت میپیچی. درد، دردِ داستانِ بیسرانجام، دردِ داستانی که حتی نفهمیدی نویسنده کجا و چطور آخرین سطرش را نوشت آبلمبویت میکند.
فکر میکنم انرژیای که دوستداشتن آزاد میکند، هرگز همانطور برنمیگردد. چطور ممکن است انگشتت را قطع کنی و همان را مثلِ روزِ اول تحویل بگیری؟ حتی بهترین و گرانترین عضو مصنوعی هم با عضو واقعی برابری نمیکند.
شاید باید مثلِ زهرا نعمتی فکر کرد، مثلِ او قهرمانبودن را دوباره تجربه کرد. انرژی برنمیگردد. اما امواجش حتماً به شکلی دیگر به سمتمان میآید. قهرمان کسیست که دریافتشان کند و دوباره شروع کند، حتی بدونِ آن انرژیِ اصیلِ گمشده در داستانی ناتمام.
اما بگذار بگویم: نفرین به داستانِ ناتمام. نفرین به داستانی که قهرمانش محو میشود، در ناکجا بلعیده میشود و بیخبر میرود.