مهتاب 16 شوال 1437

مهتاب 16 شوال 1437

این گل را به رسمِ هديه
تقدیم نگاهت كردیم
حاشا اینكه از راه تو
حتی لحظه‌ای برگردیم
يا زينب!
از شامِ بلا شهید آوردند
با شور و نوا شهید آوردند
سوی شهر ما شهیدی آوردند
صدا خیابان را گرفته. غم‌دودِ اسفند می‌پاشد توی هوا. جنازه را هنوز نیاورده‌اند. صدا ولی می‌گوید «از شامِ بلا شهید آوردند…»
دیشب آوردندش. وقتی دیدمش پیشانی‌اش را بوسیدم. بعد که رفت پیشِ خودم گفتم دفعهٔ بعدی دستش را می‌بوسم. بهش گفتم: «مراقبِ خودتان باشید.» وقتی برگشت از گرمای دستش اثری نبود. تابوتی سرد تحویلِ ما دادند. روی دوشِ جمعیت می‌رفت تا برسد به طبقِ آهنیِ بلند. بسیجی‌های نوجوان با لباس‌های یک‌دست دورِ تابوت را گرفته بودند. پسرک گفت: «زیارت کردی برو آقا، توقف نکن.» نمی‌فهمید. نمی‌دانست. حوصلهٔ یک و به دو نداشتم. چه می‌فهمید؟ اصلاً می‌دانست ماهِ کامل یعنی چه؟ می‌دانست من هر بار فالوده ببینم یا اسمش را بشنوم چه حالی می‌شوم؟ نه. لابد اگر بهش می‌گفتم «کرمِ مرطوب‌کننده دست می‌فهمی یعنی چه؟» گیج‌گیج نگاهم می‌کرد. زدم بیرون.
سردار شهید حمیدرضا انصاریصبحِ زود صدا می‌پیچید… همچون این شهید فراوان داریم… تا وقتی سر و تن و جان داریم… جنازه توی راه بود. باز توی همان تابوت. نیم‌ساعت پیش از شهادتش ازش پرسیده بودند: «مختار…مختار… حمید!»
– حمیدجان شما خون‌ریزی که نداری حمیدجان؟
– چرا، مهم نیست.
– شما زخمت رو ببند حمید، زخمت رو با یه بندی چیزی ببند نگران هم نباش ما الان می‌آییم بالا.
تا برسند بالا زخمِ پا هی خون پس داده بود. تا برسند بالا مینی‌کاتیوشایِ خدا می‌داند Made in کجا تپه را زده بود. پهلویش را زده بود. سرش را زده بود. چشم‌هایش را زده بود.
 
در خون خفته كه نگذارد
نخل زينبی خم گردد
حاشا از حريم زينب
يک آجر فقط كم گردد
 
هفت صبح. تویوتای سپاه جنازه را می‌آورد. تویوتای سپاه جنازه را می‌آورد. تویوتای سپاه جنازه را می‌آورد. راننده می‌گوید: «بچه‌های‌تان را بگویید بیایند تابوت را خودتان ببرید توی مسجد». صورتِ بچه‌ها زیرِ تابوت خیسِ اشک است. تو فکر کن تابوت ابر است، می‌بارد روی صورتِ بچه‌ها.
 
تقديم شماست قبولش فرما
قدر وُسع ماست فدای زهرا
در راه خداست فدای مرتضى
 
غلغله‌ای‌ست توی مسجد. معلوم نیست کی به کی‌ست. کوچکترها دور تابوت را گرفتند. یله‌اند روی تابوتِ سر. هق‌هق‌هق گریه می‌کنند. بزرگترها کز کرده‌اند گوشهٔ دیوار… ریز ریز ریز اشک می‌ریزند. آن بسیجی شبِ پیش که دور تابوت ایستاده بود چه فکری می‌کرد با خودش؟ لابد فکر می‌کرد یک آدم از میانِ میلیون‌ها آدم تیر خورده، ترکش خورده و شهید شده. چه می‌فهمید در درونِ چند نسل آدم یکهو حفره‌ای درست شده به عمقی نامعلوم؟
– حمیدجان! هیچ نگران نباش. من الان میام بالا.
– من فقط نگران دشمنم، اینا دارند می‌آن جلو. خودم نمی‌تونم تکون بخورم وگرنه حریف‌شون بودم.
 
یادم رفته بپرسم آخرین بی‌سیم مال چه ساعتی‌ست. صبح؟ ظهر؟ شب؟ اگر شب بوده ماه هم می‌تابیده؟ همان ماهی که قرار داشتیم هر جا بودیم به یادِ هم نگاهش کنیم را می‌گویم. حالا ماه برای من چراغی توی آسمان نیست. صورتِ خودِ توست مرد! داغت چه کرده با ما که هر چه می‌گذرد این خاکِ سر آرامش نمی‌کند؟
[audio:https://hmotahari.com//wp-content/uploads/2016/07/bisim-ansari_final.mp3]
حسام الدین مطهری

حسام الدین مطهری

داستان‌نویسم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور. این روزها برای امرار معاش به حرفۀ تجربه‌نویسی (UX Writing) و تبلیغ‌نویسی (Copywriting) مشغولم.

نظر شما چیست؟

حسام‌الدین مطهری

من داستان‌نویس و کپی‌رایتر هستم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور.

تماس:

ایران، تهران
صندوق پستی: ۴۳۷-۱۳۱۴۵
hesam@hmotahari.com