شب، همهشب کابوس و روز، همهدم تشویش. شاید تازگیها مسلّح به مغناطیسی شده باشم؛ جذبهای که رنگ به رنگ بدبیاری را پیش میخواند و قدم به قدم بدبیارهای عالمِ دههٔ 60 را پیشِ چشمم میآورد. نفسبهنفس مینشینیم به گفتگو؛ توی تاکسیِ زهوار در رفتهای در مشهد، پشتِ موتورِ پیکی در میدانِ شهدا، توی کوپهٔ قطاری کُندرو که آرزو داشتم هرگز، هرگز، هرگز به مقصد نرسد و بیطمعِ رسیدن فقط برود. همه خسته، همه پسرهایی سالخورده با موهایی سپیدکرده و دلهایی فسرده و پشتهای خمیده و جیبهای خالی و نفسهایی سرد و خندههای توخالی.
کسی میگفت همه در این مملکت انامظلومخواناند و میگویند: «ما نسلِ سوختهایم.» و گویا در کلِ تاریخ، ایران سراسر آتش بوده است. طعنهٔ بامزهای است. اما اگر بگویند و بسیار بگویند که مردان و زنانِ دههٔ 40 یا 50 نسلهای سوختهاند، چه خوب از خودم برایت بگویم و آتشِ کفِ دستم را نشانت بدهم. ببین! گواه است. گواهِ میراثِ پدرانمان و آتشی که به جان داشتند و روی گُردهٔ ما و توی دست و بازوی ما رهایش کردند. ما ماندیم و دویدن: آتش را دادیم به نانوا، نانوا به ما نان نداد. هان آقاجان، راهِ دویده و کفشِ دریده ماحصلِ جوانی ماست.