به دکتر میگویم «خودت را برسان دکتر» و مامان و بابا و کلِ فامیل را هم خبر میکنم. وقت را جوری تنظیم میکنم تا همهٔ دوستانِ سابق و دوستانِ امروزم فرصتِ رسیدن داشته باشند و از تمامِ همکارانِ سابقم، مدیرانی که در طولِ عمرِ کاریام داشتهام و کسانی که زیردستم کار کردهاند هم دعوت میکنم.
وقتی جمع کامل شد، چای تعارف میکنم. موقعِ لببرلبیِ استکانها و مهمانها، کنترل را برمیدارم، تلویزیون را روشن میکنم و دکمهٔ شروع را میزنم. میگذارم تیتراژ تمام شود و با گفتنِ تکجملهٔ «بفرمایید، این هم برادرم خسرو» آنجا را ترک میکنم.
همهٔ آنهایی را که شناختهام و میشناسندم ترک میکنم. تصویری که در بازگشت خواهم دید تصور میکنم. تصویرِ جمعی نشسته، خیره و بیقدرتِ تصمیمگیری. هیچکدامشان نمیدانند چیزی بگویند یا نه. کهنهچای بیجانِ استکانها را بیاشتیاق سر میکشند، به گذشته فکر میکنند و فکرهایی که دربارهٔ خسرو داشتهاند. به سرزنشهایی که در دل یا زبان کردهاند فکر میکنند، قضاوتهاشان به خاطرشان میآید. در سکوت چای سرمیکشند و میروند. چه زود باشد که فراموش کنند. باز من میمانم و تنهاییام. «ناهیدجون» هم نیست تا یک و ساعت و نیم تجدید خاطره کند. شاید در سفری باشد، شاید نباشد.
ماشینی که من را زیر میگیرد از سمتِ چپِ خیابانی کمعرض پیش میآید؛ چون اینجا تهران است و قوانینِ راهنمایی و رانندگی اینگونه حکم کردهاند. تابلوهای راهنمایی خطِ عابرِ پیاده را نشانِ راننده میدهد و خطها مسیر را نشانِ من. تابلوهای راهنمایی و رانندگی ایران را شرکتی به نامِ «عرفیران» میسازد. نامِ جالبیست، ترکیبی از «عرف»+«ایران». نه خطها، نه تابلوها و نه هیچ چیزِ دیگر راننده را به خود نمیآورد. توی گوشش صدای تکبیرِ برخاسته از رادیو پیچیده است و بازتابِ کورکنندهٔ نور از شیشهٔ ساختمانی بلندمرتبه چشمانش را میزند.
از برادرم خسرو بیخبرم و او از من بیخبرتر. هر وقت مردی را در عصری تابستانی دیدید که سایهاش روی دیوارِ گرم شبحِ «سگِ سیاه» بود لطفاً پیش از آمدنِ ماشینِ توی راه خبرم کنید؛ او برادرم است.