سوییچ را میبندم و موتور را میگذارم روی جک وسط. خیز برمیدارم سمت در تعمیرگاه که میبینم ایستاده به نماز. یادم میرود در طول مسیر چقدر خدا خدا کردم و وهم و خیال بالا پایین کردم که این یکی کارش چطور است.
هنوز به نماز است و در حال رکوع که من مرور میکنم همه تعمیرگاههایی که تا به حال رفتهام. از مرد جوان گاراژ مولوی که خرجتراشی میکرد تا دو جوان دست تتو کردهای که چون فهمیده بودند سر و سری با کتاب دارم سراغ کسروی و سلمان رشدی را میگرفتند.
تا از یاد حاجعمو صاحب تعمیرگاه زیرزمینی حوالی نظامآباد بیایم بیرون، تعمیرکار جوان به سلام رسیده بود. دیدم تا به حال در هر جا رفتهام موتورم با یک عیب رفته و با دو تا برگشته. نه قسم، نه شیتیل اضافه، نه طرح رفاقت و «داداش نوکرتم» هیچکدام هم اثر نداشته.
چشم تیز میکنم از پشت شیشهای که سایه درختهای لب پیادهرو را میتاباند. مرد جوان تسبیح میچرخاند و لب به ذکر میجنباند. فکری میشوم که این یکی دیگر خدا و پیغمبر سرش میشود.
در کشویی را کنار میکشم. سلام می کنم. به جای جواب، سرسنگین کله میاندازد. میگویم قبول باشد. باز از کلهاش جواب سرد میگیرم.
میگویم موتورم را یک نگاه میاندازی؟ تازه زبانش خدا را ول میکند و به خلق میرسد: اولا الان دارم نماز میخوانم. بعد هم امروز اصلا وقت ندارم.
در کشویی را سپاسگویان میبندم و سر موتور را کج میکنم بروم دنبال خدای موتورسوارها، کارش دارم.