نکته: دیشب نوشتمش. از سرِ بیکاری، یا شاید دلِ ناخوش. بخوانید ببینید به دلتان مینشیند یا نه.
یک شویِ تلویزیونی درباره آلودگی هوا!
کارآگاههایِ کارکشته تویِ فیلمهایِ پلیسی همیشه میگن «ما کارمون رو خوب بلدیم.» در این باره من و کارآگاههایِ تلویزیونی اشتراکاتی داریم. دیگه بعد از مدتها کار تویِ تلویزیون میدونم که کجا باید چاک دهنم رو ببندم. اونقدر هم برایِ گرفتنِ عنوانِ «تهیه کننده» سگدو زدم که نخوام یه شبه بدمش به بادِ فنا. بعضی همکارها زیادی ماجراجو هستن و خیلی زود هم خودشون میفهمن اینجا رو اشتباه گرفتن. اما من دیگه یاد گرفتم طبقِ روال کارم رو انجام بدم. به عنوانِ نمونه چند دقیقة بعد برنامة دیگهای دارم که فکر میکنم پیامکش از یک میلیون رد کنه. آدمایی که میان چندان اسم و رسمدار نیستن ولی تونستم چندتا آنونس از پخش بگیرم که امیدوارم مخاطب برنامه رو بیشتر کنه. دربارة آلودگیِ دوبارة هوایِ تهران حرف میزنم. قبل از هر چیز میدونم که با چه جور مهمونهایی طرفم. اونا نمیان دربارة آلودگی حرف بزنن، گرچه در ظاهر مخاطبها چیزی جز این نمیبینن، اما دو کاراکترِ برجستة دکورِ ما، یک نزاعِ انتخاباتی خواهند داشت. خب، رؤسا هم از یک مناظرة اینشکلی بدشون نمیاد. گاهی رئیس رو میبینم که لباسِ شوالیهها رو تنش کرده و فریاد میزنه «بگذار در تنورِ انتخاباتِ باشکوه بدممم…» و شمشیرِ صلیبشکلش رو بلند میکنه و نوکش رو به آسمون میگیره، انگار بخواد ابرها رو بترکونه. خیالِ مسخرهای نیست؛ لااقل برایِ من نیست. من مدتهاست همچین روحی رو در رئیسم میبینم. حتی حالا که تعطیلاته و هر کی تونسته از این تهرانِ خراب زده بیرون؛ همه جز ماها.
این شهر هیچوقت خلوتی و خواب نداره. یادِ هولدنِ کالفیلد میافتم. انگار تهران شده یه نیویورک، در قوارة کوچیکتر و البته کاریکاتوری! هولدن هم همچین نظری دربارة نیویورک داشت: شهرِ بدونِ خواب. اینو جایی شنیدم و به خاطر سپردم چون خودم ناطورِ دشت رو تا نصفه بیشتر نخوندم.
تهران رو تعطیل کردند، اما نمیفهمم برایِ چی. صبح اتفاقی گذرم به جادة خاوران افتاد و تونستم دودی که مارپیچ و تیره از دودکشهایِ کارخانة سیمان بلند میشد ببینم. اینو از مهمانم خواهم پرسید، اما خصوصی، نه جلویِ دوربین.
مجری دیرتر از مهمانها میرسه و با صورتِ جوشدارش که به ضرب و زورِ پنکک صاف شده میشینه بینِ دو مهمون. قبل از شروعِ برنامه همه چیز رو به خوبی براش توضیح دادم. میدونم که حتی نمیدونه لنتِ ترمزِ ماشین چه شکلیه، چه برسه به اینکه بدونه از آزبست درست میشه. ولی حالا با توضیحاتِ من میدونه که این یکی از سوالاتِ برنامهس. چیزی خارج از برنامه وجود نداره و همة ما دوست داریم فردا هم سرِ کار باشیم.
پایانِ تیتراژ مثلِ زنگِ شروع کشتی تو گودِ زورخانه است. مهمانهایِ محترم، -یکی رئیس ستاد آب و هوایِ کثیفِ شهرداری و دیگری رئیس سازمانِ هوایِ تر و تمیزِ دولت- به جونِ هم میافتن. گاهی این آدمها رو با مایو تصور میکنم. در استخری در شمالِ شهر، وقتی دارن دربارة اشتراکاتشون صمیمانه در جکوزی گفتگو میکنند. این خیالم با تصویری که در برنامة امشب داریم متفاوته؛ بیش از حد متفاوت. نمایندة شهرداری دربارة آزبست صحبت میکنه و اینکه هنوز از چرخه تولید لنت و البته صفحه کلاچ حذف نشده. ضربهای خوب برایِ قدمِ اول. در این حال بینندگانِ عزیز از خوشحالی تویِ خونهشون قلیون با طعمِ دو سیب علم میکنند و منتظر میشینن تا ضربة بعدی رو نمایندة دولت بزنه.
لبخندی رویِ صورتِ نمایندة شهرداری هست که میدونم حتی بینندهها هم حیفیشون میاد یکهو آسیبی ببینه. با این حال احساس میکنم دست و پایِ نمایندة دولت بسته است. به شکلِ مفرحی سعی میکنه بحث رو به حاشیه ببره که یکهو انگار از کوره در میره و دربارة سیگار و قلیون از نمایندة شهرداری میپرسه: «آیا ماییم که تنباکو و سیگار وارد کشور میکنیم تا آلودگی رو زیاد کنه؟ آیا ماییم؟ آيا ماييم كه توي آسفالت خيابونها آزبست استفاده ميكنيم؟»
من سالها اون نمایندة شهرداری رو از نزدیک دیدم. و خوب میدونم چهجور آدمیه. حس میکردم تو صورتش یه انقباضی دیدم. یه جورِ خفیفی که اگر یارو رو نمیشناختی، اون حرکت رو نمیدیدی و بیتوجه از کنارش رد میشدی. ولی من دیدم. به شرفِ کاریام قسم که دیدم و منتظر موندم (عینِ کسی که منتظر باشه مسی به پیتر چک پنالتی بزنه) تا ببینم چی جواب میده. و در این ضمن امیدوار بودم برنامه از دستِ مجری در نره و از پخش بهمون فشار نیارن که جمع و جورش کنیم.
یه گزارش رفتیم وسط برنامه که مردم دربارة وضعیت آلودگی حرف میزدند و میگفتن که تعطیلیها چهقدر بهجا بوده. یه فرصتی انگار برایِ نمایندة شهرداری ایجاد شده بود. به محضِ برگشت به استودیو گفت: «سیگار خطرِ جدیتریه، یا خودروهایِ فاقد استاندارد که فوراً به آلایندگی میافتن؟»
نیم ساعت از برنامه رو دو مهمان از همدیگه سوالاتی پرسیدن که هیچ جوابی براش نداشتن. از نظارت بر پخش به من گفتن برنامه رو جمع کن. من کارم رو دوست داشتم و فوراً خواستم بخش دوم گزارش رو برن رویِ آنتن تا بتونم یه جوری مسیرِ برنامه رو عوض کنم. ما با نزاعِ انتخاباتی مشکلی نداشتیم ولی رئیس هم دلش نمیخواست فردا صبح با حجمِ زیادی از تلفنهایِ ناراحتکننده مواجه بشه که از گفته شدنِ بعضی حرفها گله میکنن. خوشبختانه تونستم مهمانها رو به این نکته توجه بدم. یه جوری از تندرویِ خودشون هم یکه خورده بودن و این نشون میداد هر دو میخوان سرِ جاشون بمونن. ولی خب نیازی نبود به عذاب وجدان بیفتند، مخاطب بهخوبی یک برنامة تبلیغاتِ انتخاباتی رو هضم کرده بود. از طرفی خیالِ مهمونهایِ خوبمون راحت بود که اسمی از دوستهایِ مشترکشون نبردند. نمایندة دولت خودش سیگارِ ماربورویِ سبز میکشید و دوست نداشت دیگه گیر نیاد. نمایندة شهرداری هم عادت داشت در استخرهایِ آخرِ هفتهاش نیم ساعت قلیان بکشد. کسی میدانست که بخشی از سهامِ شرکتِ تولیدِ لنتِ «خواهر و مادرِ هوا» متعلق به دامادِ نمایندة شهرداریست؟
معالوصف برنامه بیش از اونچه انتظار داشتم به دلِ بینندهها نشست و اونا رو برایِ شروعِ کار در فردایِ بعد از تعطیلی آماده كرد.
سلام
متن جالبی بود؛هم طنز هم تلخ.
ادبیات جالبی هم دارید. گاهی صراحت کلامتون منو یاد شریعتی می انداخت.
اما مطمئن نیستم که تصوراتتون دقیقا همینی باشه که نوشتید چون گاهی وقتا برای آب و تاب دادن به متن و دلچسب کردنش چیزایی رو مینویسم که تا قبل از اون حتی به مخیلاتمون هم خطور نکرده.
به هرحال خوندن این متن بهم یادآوری کرد که چقدر از سیاست متنفرم و چقدر سخته با آدمهایی کلنجار رفت که … بیخیال.
البته یاد گرفتم که هرگز تهیه کننده نشم.
جداً شما تهیه کننده هم هستید؟!!!!!!!!
سلام. ممنونم. ولی من تهیهکننده نیستم. سعی کردم داستانی کوتاه به شیوهٔ وودیآلنی بنویسم. همین. 🙂