نشسته بودم گوشۀ بالکن. چایم را خورده بودم. آفتاب به پشتِ سرم میتابید. نیمکتِ چوبی گرم شده بود. پلکهایم سنگینی میکرد.
آفتاب تا آنورِ بالکن سُرید. لابد توی راهش چندبار هم پشتِ ابرهای آخرِ اسفند گُم شد.
به هر حال سُرید و سُرید تا آنورِ بالکن. من تمامِ مدت نشسته بودم. خوابم پرید. سردم شد.
آفتاب از آنورِ بالکن هم بیرون زد. لابد کفِ کوچه پهن شد و همانطور رفت و رفت تا شب شد.
همین. گویا همهچیز همین بود.
در پایان من بودم، نشسته روی نیمکتِ چوبیِ سرد، با ژاکتی که بوی عرقِ تن میداد و گرمم نمیکرد. لیوانِ کبرهبستۀ چایم روی نیمکت مانده بود. دستهایم روی زانوهایم وا رفته بود.
شب است.
گلویم میسوزد.