نشسته بودم گوشۀ بالکن. چایم را خورده بودم. آفتاب به پشتِ سرم می‌تابید. نیمکتِ چوبی گرم شده بود. پلک‌هایم سنگینی می‌کرد.
آفتاب تا آن‌ورِ بالکن سُرید. لابد توی راهش چندبار هم پشتِ ابرهای آخرِ اسفند گُم شد.
به هر حال سُرید و سُرید تا آن‌ورِ بالکن. من تمامِ مدت نشسته بودم. خوابم پرید. سردم شد.
آفتاب از آن‌ورِ بالکن هم بیرون زد. لابد کفِ کوچه پهن شد و همان‌طور رفت و رفت تا شب شد.
همین. گویا همه‌چیز همین بود.
در پایان من بودم، نشسته روی نیمکتِ چوبیِ سرد، با ژاکتی که بوی عرقِ تن می‌داد و گرمم نمی‌کرد. لیوانِ کبره‌بستۀ چایم روی نیمکت مانده بود. دست‌هایم روی زانوهایم وا رفته بود.
شب است.
گلویم می‌سوزد.

حسام الدین مطهری

حسام الدین مطهری

داستان‌نویس، مربی و منتور ورزشی. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم و به آدم‌ها کمک می‌کنم برای به‌روزی، تن‌ورزی کنند.

نظر شما چیست؟

حسام‌الدین مطهری

من داستان‌نویس و کپی‌رایتر هستم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور.

تماس:

ایران، تهران
صندوق پستی: ۴۳۷-۱۳۱۴۵
hesam@hmotahari.com