کرسی را یادتان هست؟ این مکعب زندگی باشکوه‌ترین نشانۀ گفتگوست، زیباترین ابزار با هم بودن است. نه سرما دیگر سرمای آن روزهاست، نه حالِ ما مثلِ گذشته‌ست. راستی این گذشته چی دارد توی خودش که اینقدر آه حسرت بلند می‌کند؟

کرسی

اگر از من بپرسید، می‌گویم گذشته بیشتر از «سادگی» چیزی نداشت. آدمی هر قدر خودش را و اوضاعش را پیچیده‌تر کرد، گرفتارتر شد، فراموش‌کارتر شد، بی‌معرفت‌تر شد.

کرسی را جمع کردیم

ما گول خوردیم. فکر کردیم گوشی هوشمند دست بگیریم و با انگشت تصویرهای حیرت‌انگیز را جابه‌جا کنیم همه چیز ساده‌تر و هیجان‌انگیزتر می‌شود. ولی گیر افتادیم. زمان از دست‌مان در رفت. همه چیز سخت‌تر شد.

گذشته چی داشت به‌جز سادگی؟ همین سادگی قشنگش کرده بود. بله، هزاربار هم بگویم «زیبایی در سادگی‌ست» باز هم کم گفته‌ام.

دور هم بودیم

قدیم‌ترها که سرما سرما بود و باران می‌زد و برف می‌زد و هوا این‌طور مه‌سُرب نبود، ما بودیم و یک کُرسیِ گرم در خانۀ عزیز و یک دیگِ آشِ گرم. دور تا دور می‌نشستیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم. بزرگترها غیبت می‌کردند، شوخی می‌کردند ولی خداوکیلی بی‌صفتی نمی‌کردند.

قدیم‌ترها دورِ آن کُرسی، زیر آن لحافِ چهل‌تکه (که هر تکه‌اش قصه‌ای داشت و فقط عزیز بلدِ هر قصه‌اش بود) کوچکترها بازی‌هایی می‌کردند که هنوز در خاطرمان مانده.

بیرونِ کُرسی زمهریر بود و زیرِ کُرسی آن امنیتی به تو برمی‌گشت که سال‌هاست دریغ شده. نه اینکه خیال کنی امنیت میوۀ نادانی و کودکی بوده باشد، نه، بزرگترها هم به پشت‌گرمیِ هم، به گرمیِ آن خانه، به آن دیگِ آش، به سقفِ چوبیِ بالای سر، به سرسلامتیِ عزیز و آقاجان احساس امنیت می‌کردند.

امنیتی که با هیچ چیز جایگزین نمی‌شود

روزهای نیمۀ دوم سال کوتاه‌ترند. می‌دانید چرا؟ روزها کوتاهند و شب‌ها بلند تا وقت بیشتری برای کنار هم بودن، توی چشم هم نگاه کردن و بوییدن و بوسیدن همدیگر داشته باشیم. به‌نظر من ابداع‌کنندگان کرسی قدر شب‌های بلند را می‌دانستند.

شما را نمی‌دانم اما من هر بار کرسی می‌بینم احساس امنیت می‌کنم. جایی در کلت۴۵، کرسی را به‌نوعی مکعبِ زندگی توصیف کرده‌ام. بگذار حالا فراتر بروم: هر بار کرسی می‌بینم حس می‌کنم آدم هنوز زنده است.

حواسِ پنجگانه گاهی زمخت‌ترین و شقی‌ترین شکنجه‌گر می‌شوند و گاهی لطیف‌ترین نوازش‌گرند. بوی گرمای کرسی، بویِ گرمای چوب، دلپذیرترین نوازش‌گرانی‌اند که تا به حال شناخته‌ام.

می‌دانید؟ قصه قصۀ گذشتِ زمانه نیست. این هم هست، اما مهمتر از گذشتِ زمان، عبورِ ماست. ما از خیلی چیزها بی‌تفاوت عبور کردیم و حالا چوبش را می‌خوریم. هوای ناسالم و گرمای زمین و امثالهم جعلیاتِ خودمان‌اند. خودمان ساختیم‌شان و خودمان -بی‌آنکه به روی خودمان بیاوریم- محافظان‌شان هستیم.

آسمان کی با ما سرِ قهر دارد؟ دسته‌گلِ خودمان است رفیق، دسته‌گلِ بدترکیب و بدبوی خودمان است. حالا همه احساس تنهایی می‌کنیم.

حسام الدین مطهری

حسام الدین مطهری

داستان‌نویس، مربی و منتور ورزشی. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم و به آدم‌ها کمک می‌کنم برای به‌روزی، تن‌ورزی کنند.

نظر شما چیست؟

حسام‌الدین مطهری

من داستان‌نویس و کپی‌رایتر هستم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور.

تماس:

ایران، تهران
صندوق پستی: ۴۳۷-۱۳۱۴۵
hesam@hmotahari.com