ساعت چند است؟ امروز چه روزیست؟ مهم است؟ وقتی هر روز در این کشور شبیه هم است، زمان ارزشش را از دست میدهد. زمان -به قولِ اروین یالوم- میشود موجودی با آروارههایِ طماع که زندگی را میبلعد؛ و جوانی را و امید را.
بالأخره بهشکلی غیرِ رسمی خبر دادهاند که بیا صحبت کنیم. و فکر کنید من باید بروم بنشینم پایِ میزِ مذاکرهای که موضوعِ مذاکره مثله کردنِ ادبیات است! باید اعتراف کنم تا پیش از آنکه کتابی بنویسم، هیچ درکِ درستی از سانسور نداشتم. ولی اوضاع عوض شده. آروارههایِ زمان، جوانیام را به نیش کشیده و حالا کم کم میفهمم سانسور یعنی چه. و میفهمم توتالیتر یعنی چه! هراس را، دگماتیسم را و جزمیت را میفهمم. آنقدر این فهم در من عمیق شده است که امروز گریهام گرفت. نمیدانم بازگو کردنش برایتان نفعی دارد؟ یا حتی برایِ خودم؟ امروز دوستی خواست که بهمناسبت تولدِ کودکانش نامهای خطاب بهشان بنویسم. چه چیزی برایِ بازگو کردن به یک کودکِ 5-6 ساله دارم؟ جز اینکه بگویم از آینده بر حذر باش؟ و جز اینکه هشدارش بدهم امید را از خود بران؟ شاید من سزاوار نوشتن نامه به یک کودک نباشم. شاید کودکیام در همان آروارههایِ زمان شکسته است و تصویری کج و معوج از آن باقی مانده. تکهای گوشتِ بیجان که نمیتواند نیرویِ امید را بپراکند.
گفتهاند بیا تا بر سرِ مثله کردنِ ادبیات مذاکره کنیم. از من چه انتظاری دارند؟ اینکه خودم را در برابرِ تاریخ رسوا کنم؟ و بشوم خنثی، بیمسئولیت، ریاکار و پوشاننده حقیقت؟
زمان آموزگار خوبیست، اما نرخش گران است. این روزها زیادی خرج کردهام. خراجِ زورکی دادم تا بفهمم دور و برمان را چه تاریکاندیشانی گرفتهاند. به قولِ آن مرحوم، دور دورِ بزمجههاست. اوضاع روبهراهی نیست و من به آینده امیدواری ندارم. میترسم از سیاست. میترسم از سرنوشتی که سیایت برایِ ادبیات رقم میزند. در خودم فرو میروم و احساسم را گول میزنم؛ انگار که به پناهگاهی راه یافتهام. اما بیرون سرد است. و دنیا وحشیست.
اخبات رو به توصیه دوستم و شما خوندم.
خوندم که بهش عمل کنم.
اگه کتابی رو توصیه میکنید بهش عمل کنید.
ما هیچ وقت عملی ندیدیم. فقط حرف بود و حرف.
هر وقت ناامید میشم خودم رو به شیطان نزدیکتر احساس میکنم.
استادی داشتم که میگفت باید پررو بود و سمج. وگرنه سرمان کلاه میرود.
حرف حق میزنید.