در ازدحامِ گرمازدۀ چهارراه حسرت آشفروشها گوشبهزنگِ صدای اذان بودند. چایفروشِ دورهگرد یواشکی چای میفروخت و دختر و پسری جوان پشت به فضای باز تئاتر شهر و چسبیده به خروجی مثلثیشکلِ مترو چایشان را سر میکشیدند.
آفتاب رفتهرفته کمرمقتر میشد. نرمهنسیمی از شرق میآمد که خنک نبود. آدمها از ورودی مترو بیرون میزدند یا از پلهبرقی به پایین سرازیر میشدند؛ مثلِ مورچههایی که بینگاه بهآسمانِ یکسر آبی دم دهانۀ لانهشان بلولند.
آسمانِ چهارراه حسرت بیابر بود و آبی. آفتاب پشتِ درختهای پارک دانشجو بود. از آن دور، از جایی که آفتاب گم شده بود ترنسها پیش میآمدند و کمی میلولیدن و برمیگشتند.
هیچ باغوحشی به آن بینظمی نبود. در عین حال نظمی عجیب و مضحک وجود داشت. هر کس سرش به کار خودش بود. دور و بر خروجی ایستگاه مترو دختر و پسرهای جوان دست در دستِ هم میچرخیدند و سمتِ تئاتر شهر و پارک میرفتند. دخترهایی از مترو بیرون میآمدند و بهمحضِ دیدنِ محبوبشان لبخند بهلب پیش میرفتند. با هم دست میدادند، با چشمهای پرشوق بینهایت کلمۀ بیصدا به ذهنِ هم مخابره میکردند.
من هم منتظر بودم. نمیدانستم منتظر چه هستم. یادم میآید قرار بود دوستی قدیمی را ببینم. دوستی که هیچوقت نفهمیدیم همدیگر را چطور دوست داریم. یک بار من از او خواسته بودم کنارش باشم و رد کرده بود. یک بار هم او نزدیک شده بود و من پس رانده بودمش. بعد از آن هیچوقت، هیچوقت نگاهمان هیچ کلمۀ بیصدایی مخابره نکرد. به پیرمرد و پیرزنی شبیه شدیم که عصرها مینشینند روی پلۀ خانهشان و از این و آن میگویند.
هر چه بیشتر منتظر میماندم و دیر میکرد فرصتِ بیشتری داشتم برای تماشا. چشمها… چشمها، معجزه نیستند؟ ولی خب هر معجزهای را باید همانطور که باید پاسداری کرد؛ وگرنه هیچ ثمری ندارد. موسی صدها معجزه آورد ولی معجزهشناس در آن قومِ ایرادجو نبود.
دخترها بافۀ موهایشان را از زیر شال بیرون انداخته بودند تا برای محبوبشان دلبری کنند. مردهنورِ دمِ غروب میتابید به صورتهای سفیدشان و دستنیافتنیترشان میکرد. اما چند قدم آنسوتر پسر جوانی منتظرشان بود. به هم ملحق میشدند و آنجا را ترک میکردند. انگار آن نقطه مرکزِ تماشای حسرتها بود.
پسرها موبایلبهدست این پا و آن پا میکردند. لابد دختر در قطار بود و موبایلش آنتن نمیداد. چشمانتظارهای سادهدل! چه زود به آنچه میخواستند میرسیدند و چقدر فرصت داشتند برای از دست دادنش.
همان موقع مردی لبِ حفاظِ آهنی پیادهرو بساط پهن کرد. بلندگوی دستیاش را روشن کرد و نیاش را به لب گذاشت. آن همه بینظمی یک نظمِ عجیب ساخته بود. نی میزد، دشتی میزد، خوب هم میزد و دختر و پسرها حال و هوای ماهور داشتند، حالِ شور داشتند.
خب، آدم گاهیوقتها حسرتِ خیلی چیزها را میخورد؛ حسرت چیزهایی که پایشان نایستاده، از دستشان داده، از دستش ربوده شده. آن صدای نی از بلندگوی کوچک بلند میشد و همۀ شورِ دختر و پسرها را میگذراند. پخش میشد در اتمسفر چهارراه حسرت و یکهو متراکم میشد و پهن میشد روی صورتِ من، روی موهای جوگندمیِ من.
هیچکس گوشش بدهکار نبود. آشفروش دورِ بساطش را آبپاشی میکرد. دخترها شالشان را قبل از ملاقات مرتب میکردند. پسرها موهایشان را صاف و صوف میکردند.
ایستگاه متروی چهارراه حسرت جورِ خیلی چیزها را میکشد. جورِ صدها دیدارِ بیسرانجام را، جورِ حسرتهای دلِ مردهای شکسته را، جورِ بیمکانیها را، جورِ ترسیدنها را، جورِ خاطراتِ تلخ را، جورِ بیمخاطبی مردِ نینواز را، جورِ بیچارگی ترنسها را… جورِ من را… جورِ همۀ ملاقاتهای بیثمر را…
دروغ چرا؟ بین آن همه، دختری چادرپوش چشمم را گرفت. همین که پلهبرقی به بالا رساندش لبخندش شکفت. نگاهش سوی دیگری بود. رد نگاهش را دنبال کردم. رسیدم به پسر خپلی که لباسهایش در اوجِ بیدقتی انتخاب شده بود و موهایش نامرتب بود و کولۀ زهوار دررفتهای روی دوش انداخته بود و با گوشی سادۀ موبایلش مشغول بود.
به خودم گفتم: خب، چی از این پسرک کمتر داری؟ چرا تنهایی؟ هوم؟ چرا شکست پشتِ شکست؟ قرار بود خوشبخت بشوی، نه؟ همین را مگر نمیخواستی؟
تهش خودم را سرزنش کردم که خب، دنیا تعهدی به من ندارد، آدمهایش هم.
آفتاب دیگر دورِ دور بود. مردِ نینواز رفته بود. دو پسر جوان گیتار الکتریک میزدند. کِی شب شد؟