سالها با وسوسه و رویای «هجرت» جنگیدهام. فکر میکنم نویسنده بیرون از وطنش میمیرد.
چه نویسندگانِ خوشقریحهای که ترکِ وطن، قلمشان را خشکاند.
معروفیِ سمفونیِ مردگان هرگز در فرنگ تکرار نشد. روانیپور به ابتذال افتاد. رضا قاسمی جهانِ داستانِ وطن فراموشش شد. ساعدی محو شد. نویسنده باید در وطنش باشد تا بتواند از وطنش بنویسد.
نویسندۀ خوب باید آینۀ صافِ جامعهاش باشد. نویسندهای که جلای وطن میکند، نمیتواند وطن را بفهمد و نفس بکشد.
حادثۀ آتشسوزی و فروریختنِ ساختمانِ پلاسکو در ظاهر یک سانحۀ ناگوارِ اجتماعی بود. اما آنچه من از این واقعه دریافت میکنم، چیزیست فراتر از یک رویدادِ تلخِ محصور در 30 دیماه 1395.
من در فروریختنِ پلاسکو، جلوۀ فروریختنِ جامعهام را میبینم. انگار آن غباری که حینِ فروپاشیِ «نمادِ مدنیتِ جعلیِ تهران» شهر را گرفت، ذرهذرهاش «ما» بودیم.
طبقِ معمول، ما هوادارانِ تئوری توطئه شروع کردیم به جعلِ خبر، شایعهسازی، برچسبزدن و تهمت چسباندن تا هموطنمان را بکوبیم.
فروپاشیِ پلاسکو بیشتر از هر واقعۀ دیگری طی این سالها یادآوری کرد که «ما» به مثابهِ «جمعی با هویتِ نزدیک/مشترک» چقدر زخمی و بینا شده است.
امروز ناگهان به رفتن فکر کردم. دیدم چقدر از این مردم میترسم. از «مشتی ناهموار… مشتی ناهشیار» که ناگوار به جانِ هم میافتند. ما یادمان رفته که «درد» را تسکین بدهیم. ما درد را بر سرِ هم میکوبیم. اگر امروز در واکنش به ماجرای پلاسکو چنین میکنیم، در بحرانی بزرگتر چه بر سر هم میآوریم؟ راستش حتی بعید میدانم بلد باشیم یک شادی جمعی را پاس بداریم.
پلاسکو آینۀ ما بود. این جامعۀ رشدنیافته، بسیار پوسیدهتر از آنیست که فکر میکنیم.
بله، من از مردمم میترسم. «گریختن» هم یک راه است. اما همچنان بعید میدانم بهترین راه باشد.
ویدئو: آوارِ خاطره؛ یادکردی سینمایی-ادبی از ساختمان پلاسکو
ویدئوی زیر کارِ مشترکِ من، آرش شریفکیان (تدوین)، گلبو فیوضی (گوینده) و فراز بزاززادگان (استوریبورد) است. این ویدئو در آرتتاکس تولید شده است و برای تولیدش از راهنماییهای علیرضا محمودی بهره بردهام.