شبِ اول اثاث‌کشی مجید هم بود. احسان هم میانۀ کار خودش را رساند. شب‌تر که شد، آیه و علیرضا هم آمدند و به اثاثِ جابه‌جا شده سامان دادند تا خانۀ نو کمی سر و شکل بگیرد. من و مجید وسطِ کار بودیم که احسان رسید. خسته بودیم. نفس‌مان گرفته بود. یک دور اثاث برده بودیم و می‌خواستیم برویم بالا و دوباره ماشین را تا خرخره پر از وسیله کنیم که احسان پشتِ سرمان از در آمد تو. سه‌تایی رفتیم بالا. بابا نیم‌خواب بود. بابا همیشه نیم‌خواب است؛ انگار هیچوقت نخوابیده و هیچوقت هم نمی‌خوابد. احسان چند تکه شیرینی خریده بود و سه تا آبمیوه. آبمیوۀ خودش را خورده بود. پاکتِ آبمیوه‌ها را گذاشت جلوی بابا و به رسمِ احسانی چاق سلامتی کرد و بابا هم به رسمِ همیشه، سر به سرِ رفیقِ ما و سبیلش گذاشت. یکهو پرسید: «زن داری تو؟» که سؤالِ پرتی بود چون می‌دانست که احسان هم مثلِ من است. احسان گفت نه. بابا یکهو گفت «پسرانِ سالخورده‌اید دیگه…» و ما از خنده منفجر شدیم: من و مجید و احسان… سه پسرِ سالخورده که هر کدام، زیرِ قهقهۀ غیرمستانه‌مان لابد یک سربازِ تنها بودیم که بی‌آذوقه و مهمات و یار و بیسیم گیر افتاده و دستِ زخمی‌اش را ستونِ یک پرچمِ نیم‌پاره کرده، ولی ستون کرده؛ حتی نیم‌جان، ولی ستون کرده.

یک‌نفس نوشتم. اثاث‌کشی تمام شده. یک هفته می‌گذرد. امشب با سه نفری جمع شدیم. هر کدام از یک گوشۀ شهر. من اینجا میزبان‌شان بودم. حمص خوردیم. سیگار دود کردیم. احسان و مجید دشداشۀ مصری‌ام را مسخره کردند. خندیدیم. مختصری به احسان تاختم که چرا رمانش را تمام نمی‌کند. مختصری چرند گفتیم. و بعد آن دو تا را دیدم که دورِ دورِ دور ایستاده‌اند و هر کدام‌شان پشتِ حبابی از زندگی دیجیتال‌اند و صدایم بهشان نمی‌رسد. دیدم هر کدام از این پسرهای سالخورده، اگرچه در مضمون مشترکند، اما حتی خودشان هم دیگر حرفِ مشترکی ندارند؛ خسته‌تر از آنند که حرفِ مشترکی داشته باشند یا با هم، به‌اتفاق به چیزی مشترک فکر کنند یا به‌اتفاق به افقی مشترک چشم بدوزند. ما هر وقت دورِ هم جمع می‌شویم عینِ گنگ‌ها می‌شویم. فکر کن هزاران حرف باشد و تو لال باشی. هم‌نشین و هم‌صحبت و همدرد هم باشد، ولی لال باشید.

می‌گویند زندگی زیباست. می‌گویند باید تا دمِ مرگ تلاش کرد. از من بپرسید می‌گویم این‌ها همه سینوس‌شعرِ محض است و هر کس گفته عین سگ دروغ گفته و ۹۰% خودش را پشتِ ۱۰% خودش پنهان کرده. فرقِ ما و این پرده‌بازها در همین است. ما درد را هم می‌گوییم. چون زندگیِ یک سربازِ زخمی زیباست، زیبا و البته خیلی خیلی خیلی سخت…

حسام الدین مطهری

حسام الدین مطهری

داستان‌نویس، مربی و منتور ورزشی. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم و به آدم‌ها کمک می‌کنم برای به‌روزی، تن‌ورزی کنند.

نظر شما چیست؟

حسام‌الدین مطهری

من داستان‌نویس و کپی‌رایتر هستم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور.

تماس:

ایران، تهران
صندوق پستی: ۴۳۷-۱۳۱۴۵
hesam@hmotahari.com