در سرزمینِ «مردمسالاریِ دینی»، سلطهجویی را در تار و پودِ کودکیمان میتنند. در خانه و دبستان و دبیرستان، همیشه قدرتِ برتری برای مخالفت، حذف، زورگویی، سلطهطلبی، نادیدهگرفتنِ حقِ انتخاب، نادیدهگرفتنِ نظر و… وجود دارد.
کدامیک از ما توانستهایم در مدرسه چیزی را که واقعاً مناسبمان است و میخواهیم پیش بگیریم؟ این رشتۀ بافته از کودکی، در بزرگسالی هم نمودهای خودش را دارد. تبدیل میشویم به سلطهجوها و سلطهپذیرهایی ماهر.
ادبیات و سلطه؟ هیهات!
حرفۀ من نوشتن است و نوشتن در تضاد با هر سلطهای؛ حتی سلطۀ نفس بر روح و فطرت. اما آنچه «ادبیات معاصر» خوانده میشود، تا چشم کار میکند بیشتر عرصۀ ترکتازیِ سلطهجوها و نفسپرستهاست. پدرخوانده ادبی (که چه عرض کنم؟ خودفریبِ ادبی) به میزی و تلفنی و چندصد تماس از خود بیخود میشود.
یک سو کارخانۀ نویسندهتراشی علم کردهاند. در سوی دیگر، جماعتی خودروشنفکرخوانده شدهاند مثالِ آن نوشتۀ رومن گاری در سگ سفید که گفت: نویسندگانِ امریکایی موقعِ نوشتن نگاهی به آنجایشان میاندازند و میگویند آها، حالا شد.
منجلابِ قدرت و تأیید
پناه بر خدا از نفسخواهی و پولپرستی و قدرت! این سه جوهرۀ خلق و خلوصِ نویسنده را زالووار میمکند؛ بیآنکه نویسنده خود بفهمد یا دردی احساس کند. و چرا دردی احساس کند؟ وقتی برایت صف میکشند، وقتی دور و برت همه کِلکشان و مرحباگویان لب به تحسین میگشایند، چطور بفهمی در چه منجلابی گیر افتادهای؟
عالمِ ادبیات هم مثلِ هر عالمِ دیگری خوب و بد دارد. تمیزِ خوب و بد با تاریخ است، نه صفحههای مجازی و کاغذیِ مجلات و روزنامههای تاریخمصرفدار. آنکه رفتنیست، میرود و زیرِ چرخهای قطارِ تاریخ له میشود. اما سنّتی که از خود به جای میگذارد چه؟ خطر همان سنّت است.
سنّتی که به جای میماند
لعبتبازی و دکّانسازی و سلطهجویی سه سنّتِ هلاکتباریاند که این روزها بیخِ گلوی ادبیاتِ ایران را چسبیده و ول هم نمیکند. از سخیفترین تجربهها مینویسند، دکّانِ داستاننویسسازی علم میکنند و بدتر از همه، تا قدرتی (برخاسته از ارتباط با حاکمیت یا هورای پوشالیِ هوادار) به دست میآورند، راهِ نفس را بر ذاتِ هنر میبندند.
منتقد را تهدید به درگیری فیزیکی میکنند (خندهدار نیست؟)، یا مثلِ پدرخوانده با یک تلفن دخلِ طرف را میآورند یا بهمددِ رسانه صاحبِ نظرِ نامطلوب را از هستی ساقط میکنند و از ویترینِ «ادبیات معاصر» بیرون میرانند تا مبادا کسی جز خودشان در صحنه باشد.
نخیر رفیق! آنچه میکنید در قاموسِ ادبیات جای ندارد. ادبیات از اساس خلق میشود تا با آنچه سازۀ سلطه ستیزه کند، نه آنکه خود دم و دستگاهِ گادفادر بسازد و در فلان نشر یا بهمان دفتر یا بیسار مجله، با زورِ بازو یا تلفنِ همراه یا هر ابزارِ دیگر حریف را از میدان به در کند. تاریخِ ادبیات برای پدرخوانده ادبی جای محفوظی نگه نداشته است.
نویسندهای که نقد نشود مرده است
چه بر سرِ ما آمده است؟ همواره هشدارِ ظریفِ اهلِ ظرافتی را بهخاطر دارم که میگفت: روزی که کسی نقدت نکند روزِ مرگِ تو بهعنوانِ نویسنده است.
نه عزیزان، بازی را اشتباه گرفتهاید. یحتمل میبایست راهتان سمتِ بازار کج میشد، اما بهحادثهای سر از اینجا درآوردهاید. وگرنه مگر میشود لباسِ باغبان بپوشی و نفت به پای درخت بریزی؟
ویژگیِ سلطهجویی و سلطهطلبی را عمریست تاب میآوریم. امروز نه نقدِ حضراتِ اهلِ سیاست مجاز است، نه طبیبانِ مدعی، نه پردهبازانِ فضای مجازی. ولی آخر از اهلِ سیاست انتظاری نیست. اهلِ ادبیات چرا؟
منِ نویسنده مادامی که خود را به این نام میخوانم، وظایف و حقوقی دارم. سکوت عافیتطلبانه است، اما شرافتمندانه نیست. آنچه میگویم مسئلهای شخصی نیست که در برابرش به انتخابی شخصی دست بزنم. مسئله، مسئلۀ ادبیات است و وظیفهای بر گردۀ من است.
بزنید و هوشیارم کنید
از این نوشته هرچه قرار است برداشت شود برداشت میشود. اما برای من فقط یک چیز مهم است: لطفاً اگر روزی بهنظرتان کتابی چرت نوشته بودم یا مرزهای اخلاق را گم کردم، با سیلی هوشیارم کنید؛ حتی اگر -بهفرضِ محال- روزی پدرخوانده ادبی شده بودم. که بهقولِ سعدی: و ما أبرئ نفسی و لاأزکیها، که هر چه نقل کنند از بشر در امکان است!