
راننده میپرسد: حالا چه کارهای؟ میگویم داستاننویس. برخلافِ معمول، سؤالِ بعدیاش «زندگیات میچرخه؟» نیست. اصلا نمیخواهد بشنود. بیشتر میخواهد حرف بزند. توی یک گوشم علی دارد میگوید طراحی کاراکتر انجام شده ولی ترجیح میدهیم اجرای نهایی را به بعد از اصلاحِ لوگو و UX موکول کنیم. بعد هم متن میفرستد برای اصلاح.
راننده از فامیلشان میگوید که شش میلیون پولش را برده و خورده. او هم زنگ زده همۀ اجدادش را تون به تون کرده تا دلش خنک شود. من بلدم گوش باشم. یک گوشم به علیست که پیامِ صوتی فرستاده و گوشِ دیگرم به تلفنی گوش میکند که ده روز قبل به راننده شده و او دارد مو به مویش را برایم تعریف میکند. من گوشِ خوبیام. از کمحرفیست یا هر چیزِ دیگر، گوشِ خوب کم گیر آوردم.
از کمحرفی نیست. کمحرفی خودش معلولِ چیزِ دیگریست. لابد میپرسید چی. من هم نمیگویم. نه اینکه دلم نخواهد بگویم. باورتان نمیشود. بهجایش کلماتِ دیگری برایتان ردیف میکنم. میدانید؟ کلمات دقیق انتخاب میشوند اما دقیق شنیده و خوانده نمیشوند. بگذریم.
گوشِ خوبیام. چشمِ ریزبینی هم داشتهام. چیزهای مختلفی در طول و عرضِ زندگیام دیدهام. من لای کتابها هم کلی چیزِ ریز دیدهام. تو کوچهها هم. توی ماشینهای بهظاهر پارکشده کنارِ خیابان هم. لای علفهای بیابان هم. دیدهام که الان خوب میدانم:
هر مردی در زندگیاش، هزار بدرقه خرد و خمیر شده است. هر مردی در زندگیاش، هزار بدرقه خواسته است کسی زیرِ بغلش را بگیرد.
هر مردی در زندگیاش، هزار استقبال، هزار آغوش، هزار بوسه طلبکار است.
من مردانی را دیدم که در نیمهشبِ ساکتِ خیابانی از خیابانهای تهران امید را بدرقه کردند. پنهان در تیرهگی، گوشهای ایستادند تا امید به حصارِ امن برسد.
من مردانی را دیدم که خیابانها را نه چون شیفتۀ پیادهروی بودند، نه، که از سرِ فقرِ بعد از بخشیدنهای مُدام قدم زدند. هر چه داشتند در قمارِ عشق، در پوکرِ امید باخته بودند.
من مردانی را دیدم… من مردانی را میشناسم…
من مردی را میشناسم که به یک بدرقه، بارِ هزار بدرقه بر سرش هُرید. من مردی را میشناسم که از مکرر شدنِ بدرقهها ملول است.