ژان پُل سارْتْرْ کتابی دارد بهنامِ «سنِ عقل». مجموعاً داستانِ متوسطیست. روایتِ مردیست بهنامِ متیو و اطرافیانش. متیو جوانیست ۳۴ ساله… جوان که چه عرض کنم. او هم یکی از پسران سالخورده است. مردیست که قضاوتش دربارۀ خود این است: پیر شدم.
عصرِ شهریوی تهران است. دارم با احسان تلفنی حرف میزنم. میپرسم: «ما کِی جوانی کردیم؟» پوزخند میزند. «هیچوقت. ما جوانی نکردیم.»
دارم توی خیابانِ انقلاب راه میروم. به عابران نگاه میکنم. به پسران و دخترانی که عموماً از من کوچکترند. «مگه اینجوری نیست که آدم اول جوان میشه، جوانی میکنه، بعد پیر میشه؟» باز میخندد. «نه. ما جوانی نکردیم ولی پیر شدیم.»
خیلی جدیجدی سؤال میپرسم. انگار که واقعاً دنبالِ یک جوابِ قانعکننده میگردم. «ببین، مرضیه میگه: من بودم و دل بود و می آواز من آوای نی هر گوشه میزد طنین، میبینی؟ میبینی؟ یعنی یه چیزی بوده قبلاً که الان نیست. ولی ما چیزی اون پسِ پشت نداریم. خالیه. حتی حسرتدونمون هم خالیه.»
دختری دارد از روبهرو میآید. موهای مجعدِ بورش زیرِ آفتابِ دمِ غروب، بهطلایی میزند. دست سپرده به دستِ جوانکی همسنوسالِ خودش: بهزور ۲۰ سال دارند. «نه خب. اون حکایتِ ما نیست.»
«ببین، حتی قوامی میخوانه: جوانی کجایی چرا رفتی؟ ولی من حتی نمیدانم به چی و کی باید بگویم چرا رفتی. یعنی اصلاً نشناختمش که بخواهم از فقدانش بخوانم. احسان ما کِی جوانی کردیم که پیر شدیم؟ جور در نمیآید ها، یک مرحله را جا انداختیم انگار.»
گلپا میخواند: «عشق باید پادرمیونی کنه / تا آدم احساسِ جَوونی کنه.» گلپا برای کی میخواند؟ برای کجا؟ برای کافههای دودگرفتۀ پُر از چشمهای ظنین و هیز؟ «رفته بودم تا مثلِ یک کبوتر / باز کنم تو آسمون بال و پر / دیدم که شوقی ندارم به پرواز…»
به احسان میگویم: «نه، یک چیزی سرِ جایش نیست.» دختر و پسر از بغلم میگذرند. کجا میروند؟ شاید چند متر آنورتر گشت ارشاد همین را ازشان بپرسد. یا شاید چمیدانم. آفتاب حالا تیزتر از قبل شده؛ تیز عینِ نیش. احسان میگوید: «حکایتِ ما ربطی به خواندههای مرضیه و قوامی ندارد. حکایتِ ما اینه که: مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز / جوان ز حادثهای پیر میشود گاهی»
حرفِ حساب جواب ندارد. حتی اگر بگویم رهی نوشته «موی سپید را فلکم رایگان نداد / این رشته را به نقدِ جوانی خریدهام» باز چیزی را عوض نمیکند. راستی راستی، ما، حتی نفهمیدیم چی شد که اینطور شد. ولی شد. وقتی هم شد، دردش را با بندبندِ روح چشیدیم و شدیم پسرانِ سالخورده.