دویچهولۀ فارسی سیهروزی این روزهای زنِ ایرانی را بهانۀ گفتگویی با فریبا وفی -داستاننویس- کرده و سؤالاتی دربارۀ نویسندۀ معاصر و زن در ایران پرسیده و پاسخهایی گرفته است. آن بخش از پرسش و پاسخها را که دربارۀ زنِ ایرانی در جامعۀ امروز است کنار میگذارم؛ چون گفتن دربارهاش مثنوی که چه عرض کنم، ترکیببندِ محتشم میطلبد و اشک و آه. اما خانم وفی در پاسخ به سؤالِ «فکر میکنید یک نویسنده یا روشنفکر تا چه اندازه در ایران میتواند تأثیرگذار باشد؟» بهدرستی گفتهاند «خیلی کم». دمشان گرم. پاسخِ درستیست اما نه به آن دلیلی که ایشان تصور میکنند.
فریبا وفی به دویچهوله اینطور پاسخ داده است: «خیلی کم. خیلی… برای اینکه هیچ نمیتواند بگوید. در حالی که تیراژ کتاب، گاهی ۳۰۰ نسخه بیشتر نیست، دیگر چه تأثیری میتواند داشته باشد، آنهم برای مملکتی که جمعیتش ۸۰ میلیون نفر است.»
نویسندۀ امروزی چه دارد بگوید؟
روی سخنم قطعاً نه با سرکار خانم وفی که با همۀ همصنفهای خودم و مخاطبانیست که گمان میکنند در این گور مردهای خوابیده. خیر عزیزان! «برای اینکه هیچ نمیتواند بگوید» نشانیِ نادرستیست. نویسندۀ امروزِ ایرانی چه دارد بگوید؟ از اواخرِ دهۀ هفتاد به این سو که بساطِ ادبیاتِ محفلی رنگ و آیینِ تازهای گرفت تا به امروز که به مهمانیها و دورهمیهای خوشگذرانه رسیده، چه بر سرِ مغزِ نویسندۀ ایرانی آمده است؟
خیلی از همقطارانِ ما چیزی ندارند بگویند. در مغز و روحِ نویسندۀ معاصر که در بندِ حسادت است یا صبح تا شامش در اینستاگرام میگذرد، یا چشمانتظارِ سلامِ نشمهای نشسته یا در تقلا برای رخنه در اندامی خوشتراش است یا اسیر باجدهی و باجگیری صنفیست چه هست که ارزش گفتن داشته باشد؟
کدام روشنفکر؟
دربارۀ کدام روشنفکر حرف میزنیم؟ دربارۀ نویسندۀ معاصر کسی که قدرتِ بهروزآوری خود را ندارد؟ او که هر چه بیشتر در دامِ سالخوردگی میافتد، خرفتر و محافظهکارتر و با مردم بیگانهتر میشود؟
کسی که در قید و بندِ باجدهی و باجگیریهای صنفیست و پای منافع و نام و نان که میان میآید، جودکار بودن و هیکلمند بودنش بر مغز و قلمش میچربد و به همقطارش پیغام میدهد «اگر ببینمت میزنمت»؟
دربارۀ کدام روشنفکری حرف میزنیم؟ همان روشنفکری که بهجای تحلیل و پیشبینی و فهمِ «فقدانِ هویت در جامعۀ هشتاد میلیونی» در اتاقش نشسته و منتظر است مردم بهجای تشییع جنازۀ مرتضی پاشایی به دستبوسِ او شرفیاب شوند و اگر نشوند احمقشان میخواند؟
نویسندهای که حرف داشته باشد، گریزراه را مییابد
نویسندۀ هوشمند و دغدغهمند -اگر حرفی برای گفتن داشته باشد- کموبیش بهزیرکی حرفش را میزند. از زمانۀ استالین و جغرافیای شوروی که بدتر نیستیم. من هم اسیرِ همان ادارۀ کتابی بودهام و خواهم بود که نتیجۀ زحمتِ سال و سالیان را معلق نگاه میدارد؛ اما همانقدر آنجا را مقصر و گناهکار و بیجا میدانم که حقش است، نه بیشتر.
نویسندۀ معاصر هنوز نتوانسته است با دغدغههای مردمش نزدیکی کند. بگذریم از اینکه آوارِ مشقّتها نای نفسکشیدن برای مخاطب نگذاشته است؛ چه رسد به کتابخواندن. اما روا نیست همه چیز را به گردنِ دیگران بیندازیم. نویسندۀ معاصر اخته شده، ما گرفتارِ بازی هستیم. چند کتاب را بشمرم که بهلجِ دیگری نوشته شده نه برای مردم؟ چند اظهارنظرِ بهظاهر ادبی را قطار کنم که از سرِ کینۀ شخصی بیان شده نه فهم و دغدغه و دردِ مردم؟
فصل فصلِ نویسندهکُشیست
چند روز پیش از نویسندهای خواندم که گفته بود: «امروز هم که عصر نویسندهکُشی است البته نه به معنای اینکه جایی بیاورند و نویسندهها را بکُشند بلکه مجموعه رویدادها اعم از کتاب نخواندن، تفوق سینما بر ادبیات و عوامل دیگر سبب شده عصر نویسندهکُشی و محو آثار آنها آغاز شود.»
باشد، این هم قبول. اما سهمِ ما بهظاهرِ نویسندگانِ اهلِ تفکر و تعمق چه میشود؟ جریانِ نقد را در سطحِ انتقامجوییهای فردی یا بدهبستانهای معاملهگرانه تخفیف دادهایم و دم از نویسندهکُشی میزنیم؟ دکانِ کلمهسازی بنا کردهایم و مُشتی نوشتۀ تاریخمصرفدار را بهجای ادبیات لای کاغذ میریزیم و دم از ناتوانی در تغییر جامعه میزنیم؟
خوی معاملهگری و فتنهزایی و خصمجانی چنان در بازارِ کتاب و ادبیات این روزها حاکم است که جایی برای گلهمندی از ممیزی و چه و چه نمیماند. خودتان به خودتان رحم نمیکنید، چه انتظاری از بقیه دارید؟
راه را عوضی گرفتهایم و نشانی جعلی به دیگران میدهیم.
وارثانِ تعمق در سُرسرۀ اطلاعات
قرار بود وارثانِ تعمق و تفکر و زایندگانِ تفکرِ نو باشیم اما حالا بسیاریمان سرسرهبازِ اطلاعاتِ ناپخته یا سرسرۀ اطلاعاتِ ناپخته شدهایم و بیشتر از آنکه فکر کنیم، توییتر و اینستاگرام و فیسبوکمان را بهروز میکنیم، از همانجا خوراک میگیریم و به همانجا پس میدهیم.
گناهکار خودِ ماییم. از خصم و زمانه که انتظاری نیست.