هنر هزارتوییست ژرف. هر دم راهیست و دریچهای و چالهای و وسوسهای و خطرِ افتادنی و نویدِ شکفتنی و زایشی یا مرگی. بر دروازۀ هزارتو نوشتهاند «پررنج» اما تا پا به سفر نسپاری، هرگز هرگز شرحِ آن پیشانینوشتِ مختصر را درنمییابی. نویسندگی یعنی زیستن پرهزینه
نویسندگی یعنی زیستن پرهزینه
نویسندگی هزارتوییست که هر دم آزمونی تازه برابرِ جان و دل و فکر و روح و خِردِ نویسنده دارد. نویسندگی سراسر غافلگیریست. نویسندۀ واقعی هنرمندیست که نه به امیدِ منزلگاههای میانراهی، که به امیدِ جستجویی بیمنتها پیوسته میرود.
رفتن رسالتِ نویسنده است؛ چه با پای شکسته، چه سالم. «رفتن» برای نویسنده یعنی خود را -چون گوهریابِ پرطمع- در شعاعهای کمجانِ نور افکندن. رفتن برای نویسنده یعنی خود را -چون غواصی بیقرار- در اعماق فروانداختن.
نویسندگی یعنی زیستن پرهزینه چرا که همۀ اینها، این سفرِ بیانتها و بیمنزلگاه و بیاستراحتگاه، این خانهبهدوشیِ همواره، سراسر رنج است. نویسندگی آسودگی نمیطلبد.
نویسنده هزینهها را میپذیرد
شکایت کردن شایستۀ نویسندگی واقعی نیست. نویسنده هزینههای راهی را که برگزیده با عمقِ جان میپذیرد و میداند گذر از ثبات، پول، برخورداری، شهرت، سکس، مقبولیتِ اجتماعی، تشجیع و تشویق و تأییدِ عمومی و هرچه که «عُرف» آن را «ارزش» مینامد، تکهتکه از وجودش میکَند و میکاهد.
ادبیات رایگان خلق نمیشود. ادبیاتِ حقیقی مادرش را بسیار به رنج میافکند. تقدیرِ خدایان چنین است!
من امیدوارم روزی ادبیات خلق کنم. امیدوارم همۀ هزینهها را بپذیرم و باورمند به تقدیرم باشم و شورم، امیدم را زنده نگاه دارم.
غمینم اما گلهمند نیستم. غمینم اما انتظار ندارم؛ نه از عُرف، نه از جامعه، نه از مردم، نه از همقطاران، نه از ژورنالیسمِ فاشیستیِ روز (که خود را ادبیات میخواند)، نه از قدرت و راسوهای پُشتِ میزنشین. چه جای امید از پلیدان و نادانانِ میرا؟
نه حقی برای خودم قائلم که دیگری را پایمالکنندهاش بدانم، نه چیزی از کسی طلب دارم. درونِ من صحنۀ پیکارهای بیامانِ نبرهای اخلاقی و فکریست. بزرگترین دشمنِ من، من است. منی که دچارِ خودبینی، طلبکاری، نفسپرستی، حدیثنفسگویی، حسادت، کینهورزی و نفاق میشود.
ادبیات میماند
بهخواستِ خدا تا سرانجامِ انسان و جهان، آنچه باقیست «ادبیات» است. من از بزرگترهایم آموختم معتبرانِ معاصر، فرزندانِ همان نامهای پرآوازۀ ؛ همان نامهای پنهانشده به زیرِ خاک.
ادبیات میماند و اگر خدا با من باشد، میکوشم ذرهای از ادبیات باشم، ذرهای از شرافت، «آوای آنکس که در بیابان بانگ میزند: راهِ خداوند را هموار سازید!»
از بزرگترهایم آموختم
«من هنوز لج میکنم، هنوز اعتراض میکنم، هنوز فریاد میکشم، هنوز میلرزم و به لُکنت دچار میشوم، هنوز زیر بار نمیروم، هنوز باج نمیدهم و نمیگیرم، هنوز اعتقاد نمیخرم و نمیفروشم، تسلیم نمیشوم، فساد نمیکنم، در یک کار نمیمانم، عادتِ سر به سنگ کوبیدن را ترک نمیکنم، با اراذل کنار نمیآیم، با دزدها دست نمیدهم، با خائنان و خبرچینان سلام و علیک نمیکنم، و هنوز، هنوز، هنوز، های های گریه میکنم، به خدا، درست مثل بچهها، مثل نوجوانها، و مثل عاشقها» – نادر ابراهیمی، ابوالمشاغل
این نوشته مفید بود؟ با همرسانی آن در شبکههای اجتماعی، به نشر محتوای مفید کمک کنید.