بهتبعِ نظریههای مارشال مکلوهان، زمانۀ نو را زمانۀ انفجار اطلاعات نامیدند. ترکشهای این انفجار سر تا پایمان را خلیده. ما بیآنکه شکوه کنیم یا ردِ زخم را به چشمِ سر ببینیم، مجروحِ اطلاعاتیم. ترکشهای انفجارِ اطلاعات، زهری سحرانگیز دارد: هر لحظه شهوتِ زخمی نو در تن و روحِ ما ترشح میکند. حالا با بیماریِ شهوت اطلاعات مواجهیم.
عریان برابرِ انفجار اطلاعات
شهوت اطلاعات چنان فراگیر و رایج است که «ارزش» تلقی میشود، نه بیماری. از لحظۀ چشم باز کردن تا موعدِ خوابیدن، ما انگشتمغزهای زمانۀ نو تن و روحمان را به بمبارانِ اطلاعات میسپریم و تصور میکنیم حجمِ عظیمی از اطلاعاتِ مفید و نامفیدی که از خبرگزاریها، روزنامهها، سایتها، کانالهای خبری، پادکستها، ویدیوها و شبکههای اجتماعی دریافت میکنیم چیزی به ما اضافه میکند. بارِ ذهنی و روانی اضافه میکنیم و در عینِ حال عریانیم؛ عریان برابرِ ترکشهای انفجارِ اطلاعات.
نوشیدن از آبِ شورِ شهوت اطلاعات
مثلِ تشنگانی که نوشیدنِ شوراب را چارۀ عطش کردهاند، هر لحظه بیشتر و بیشتر و بیشتر اطلاعات جمع میکنیم. به اطلاعاتی که طی یک هفتۀ اخیر به مغزتان اضافه کردید نگاهی بیندازید.
چقدرش به دردِ زندگیتان، رشدِ شخصی، توسعۀ فردی و بهبودِ کیفیتِ زیستنتان خورده؟
به اطلاعاتِ یک ماه پیش و سپس به اطلاعاتِ جمعآوریشدۀ یک سال پیش هم نگاهی بیندازید. مرورشان کنید و از خودتان بپرسید: چقدر کیفیت زندگی و رفتارم را بهبود داد؟
شهوت اطلاعات هر لحظه -مثلِ نیشِ پشّهای در اثرِ خارش- با تأیید و تشویقِ عمومی بیشتر و بیشتر میشود. اطرافیانمان مدام دربارۀ سریالی جدید، پادکستی جدید، فیلمی تازه، کانالی متفاوت، سایتی نو، ویدیویی جالب، شبکۀ اجتماعی هیجانانگیز حرف میزنند.
با وسواسی بیسابقه میخواهیم سر از همه چیز دربیاوریم و همه چیز را ببینیم و اگر احیاناً دیگران در حضورمان سرگرمِ گپزدن دربارۀ موضوعی شوند که اطلاعی از آن نداریم، احساس کمبود میکنیم. مرض داریم!
هر روز تهیدستتر و فرورفتهتر میشویم
رسانههای «اطلاعاتپراکن» هر لحظه گستردهتر و متنوعتر و بیشتر میشوند. آیا کارکرد مثبتی در زندگیمان داشتهاند؟ چیزی به زندگی یا فهمِ ما افزودهاند؟
ممکن است بگویید شیشهای شدنِ جهان سهمِ مهمی در ارتقای مطالبهگریِ عمومی و دانایی (دستِ کم در حوزۀ حقوق فردی/اجتماعی) داشته است. جوابِ من این است: وسط باتلاق افتادیم تا بیسکوییت شکلاتیمان را برداریم.
هرقدر رویشِ قارچوارِ رسانهها و شیوههای نوینِ انتشارِ اطلاعات شدت گرفته، سهمِ ما از آگاهی کمتر و کمتر شده است. شاید لازم باشد به معنای چند واژه را دوباره مرور کنیم:
- آگاهی: دانش، معرفت، شناخت، بینش معانی برابرِ آگاهیاند. روشن است که هر یک از این واژهها از عمق خبر میدهند و فرایندِ قبل و بعد دارند.
- اطلاع / اطلاع داشتن: لزوماً با فرایندی عمیق و ریشهدار همراه نیست. مثلاً ما میدانیم رئیس جمهوری فعلی ایران کیست. اطلاع داریم که نامِ او چیست. اما آیا نسبت به او آگاهی هم داریم؟
واژههایی مثلِ دانش و تخصص (مهارت) هم خیلی اوقات در یک جمله بهاشتباه به کار میروند. خیلی از اوقات دانش به مهارت تبدیل نمیشود و اصلاً هیچجوره به هم نمیچسبند.
واژهای مثلِ سواد که دیگر محشر است: باید بپرسیم کدام سواد؟ علیالظاهر درصد بالایی از مردم باسواد شدهاند، اما باید بپذیریم درصد بالایی از تودۀ جاهل قدرتِ خواندن و نوشتن (آن هم با هزار غلط) پیدا کردهاند.
اما برگردیم به اصلِ مطلب: آگاهی و اطلاع هم کموبیش همچین وضعیتی دارند. چه بسیار اطلاعاتی که اساساً نمیتوانند به آگاهی (بینش و شناخت) بدل شوند. به دو دلیل:
- بسیاری از اطلاعات نامفید (یا بهقولِ علما علم لاینفع) هستند. مثلاً اینکه بدانیم رئیسجمهوری فعلی اوکراین چه کسی است، به چه دردمان میخورد؟ مگر وابستۀ سیاسی یا کارهای در وزارت خارجه باشیم یا بخواهیم آنجا تجارتی به هم بزنیم.
مثالی نزدیکتر بزنم: اینکه فلان بازیگر و فلان بازیگر با هم ازدواج کردند یا نکردند، اینکه فلان بازیگر زیر عکس فلان خواننده نظر نوشته یا ننوشته، چه دردی از دردهای ما دوا میکند؟ - برخی اطلاعات مفید هم بهدلیلِ ناقص بودن یا آمیختگی بیش از اندازه با آوارِ اطلاعات، رنگ میبازند و بختی برای تبدیل شدن به آگاهی پیدا نمیکنند. این دست از اطلاعات اگرچه مفید هستند، کارکردی پیدا نمیکنند.
نویسنده و جریان اطلاعات
نویسنده چه ربط و خویشاوندیای با جریان اطلاعات دارد؟ بخشی از جواب، پاسخی صنفی است و کارکردی برای غیرِ نویسنده ندارد. (اطلاعی نامفید است.) اما بخشِ عمومیِ پاسخ چیزی است که بهخاطرش از شهوت اطلاعات گفتم:
نویسنده بهدنبالِ اطلاعپراکنی، اطلاعبخشی، خبر دادن یا حتی آگاه کردنِ مخاطبش نیست. منِ نویسنده مثلِ پزشکی در بیمارستانِ صحرایی، با مجروحانِ شهوت اطلاعات سر و کار دارم.
اگر کسی بگوید «من خوبم و نیازی به درمان ندارم» وظیفهای برابرش ندارم. روی سخنِ منِ نویسنده در کتابم با اویی است که درمانپذیر است. درمانپذیر یعنی: پذیرای فرصت تفکر. چون کارِ من همین است: تو را به فکر بیاندازم.
آیا من درمانگرم؟ پزشک هم درمانگر نیست. مَثَلِ منِ نویسنده، مَثلِ جراحی است که تیغ به دست دارد. وظیفۀ من زخمی کردنِ تو است، وظیفۀ من نیشتر زدن به زخمِ زهرآلودِ تو در زمانۀ انفجار اطلاعات است تا به تردید، به خشم، به فریاد، به درد، به اشک و نیروی بازیافتۀ جسم و روح و سرانجام به شادمانی برسی.
کارِ نویسنده ارائۀ مُشتی اطلاعاتِ مفید یا نامفیدِ تاریخی و اقتصادی و فرهنگی و سیاسی نیست. کارِ نویسنده قرار دادنِ مخاطب در موقعیتِ آگاهی است و نه حتی آگاه کردن. اینکه تو از چه مسیری و چطور و چه میزان آگاهی به چنگ بیاوری، مسؤولیتِ تو است و استعدادِ تو را میطلبد.
شاید استعدادِ یک مخاطب از استعدادِ نویسنده هم بیشتر باشد. نویسنده دیده، شنیده، خوانده، تحلیل کرده و این فرایندِ دیدن و شنیدن و خواندن و تحلیل کردن و نوشتن را تا زمانِ مرگ ادامه میدهد و فریاد میزند. همین. نه عصای موسی با نویسنده است نه گوسالۀ سامری. «سخن» با نویسنده است و از همین روی است که تاریخِ بشری و سرزمینهای انسانزیسته، پر است از کتابخانههای مخفی، کتابهای خمیر و سانسورشده و نویسندگانِ بهصلابهکشیدهشدهای که فریاد میزدند: بیدار شوید.
وسطِ این هیاهو از چه حرف میزنی؟
در همین سرزمین زندگی میکنم و برخلافِ خیلیها (از شاگرد سلمانی محل گرفته تا مهندسِ مملکت) خیال ندارم اینجا را ترک کنم. من معتقدم تلاش برای بهبودِ این خاک، مسؤولیت و بارِ من و امثالِ من است و گریختن، بزدلی است. معتقدم باید ماند و (فارغ از وطنپرستی) درستش کرد. خودمان به این روزش انداختیم و خودمان باید درستش کنیم.
صدایم از جای گرم درنمیآید. از طرفی، خوب میدانم با تیراژِ ۱۰۰ و ۵۰۰ نسخهای، نهایتاً رفیقِ دُنکیشوت بهنظر خواهم آمد. (اگرچه هیچ مکتوبی از کتابهای من زیرِ هزار نسخه منتشر نشده ولی خب، هزار در مقیاس ۸۰ میلیون خندهدار است.)
نمیخواهم دنکیشوت باشم. خوب میدانم نه من، که دولتآبادی هم خوانده نمیشود. (خیلیها دوست دارند در اینستاگرامشان عکسی از کتابِ جدید استاد بگذارند و گوشۀ اتاق هم کتاب را قاب کنند.) دولتآبادی کیست؟ فردوسی و سعدی و مولوی هم مهجورند. ولی مهجور بودن دلیلِ کافی برای نگفتن و سکوت و نشستن نیست. اگر حتی یک نفر بخواند و چیزی در او تغییر کند، کارم را کردهام.
خوب میدانم در زمانهای زندگی میکنیم که روشنفکرانِ حقیقی مهجورند و نخبگانِ حقیقی بیاعتبارند. مردم و حاکمیت اگر در یک کار شریک باشند، همین طردِ اهلِ تفکر است. دلقکها به تریبونها راه یافتهاند و گداها معتبر شدهاند. میدانم، اما امیدوارم.
حالا هم میروم بخوابم. شب بهخیر.