حرفِ جدیدی ندارم بزنم. بهشتِ خدا دور است؛ خیلی دور. و تضمینی هم وجود ندارد که در آنجا چاپخانه و کتابخانه و کتابفروشی باشد. یا جایزهٔ نوبل باشد، یا لذتِ یکهو پولدار شدن یا اینکه دورهات کنند و برایِ کِل بکشند و زنها با حسرت به زنت نگاه کنند و مردها بهت غبطه بخورند.
از کجا معلوم آنجا لذتِ بهتر بودن را بچشی؟
من ازش همین دنیا را میخواهم.
میخواهم صاحبِ خانهای باشم در دامنهٔ کوهی با آب و هوایِ وحشی. با زمستانی سخت. طوری که وقتی پاییز بهش سفر کنی زیرِ برفِ اولِ زمستانش گیر کنی و مجبور باشی چند ماه تویِ خانه سر کنی.
حوصلهات سر میرود؛ قبول. ولی آن خانه بیرونق نیست. زنی دارد با پیرهنِ گلدارِ بلند که برایت چای میآورد و گاهی با جملهٔ «کاپوچینو درست کردم» غافلگیرت میکند.
بچهها تویِ خانه میلولند و از کار و بارشان میگویند. از عشقی که بهش مبتلا شدند یا شکستی که خوردهاند. آنجا کتابخانهای هم هست. میآیی برویم تویش بگردیم؟ پنجاه متر در پنجاه متر کتابخانه با قفسههایِ چوبیِ قدیمی، به رنگِ قهوهای. انگار رفتهای تویِ دلِ تاریخ. حسی داری تویِ این کتابخانه؟ چیزی رویِ سینهات سنگینی نمیکند؟ همین… همین… همین که باید بنشینی و بخوانی و بعد گوشهٔ کتابخانه، میزِ کاری داری که باید بنشینی پشتش و بنویسی. بنویسی تا خودت را ثبت کنی. مرگ بر مرگ. باید بمانی. باید بعدها بچههات و نوههات و نتیجههات بروند تویِ مدرسه که جهنمیترین جایِ جهان است پز بدهند و بگویند: «فلانی بابام بود!» مرگ پیشت زانو میزند.
بهار که میشود، گلدانها را -با بانو- میچینی تویِ حیاط. صد متر در صد متر حیاط. حیاط نه، که حیات. با درختهایِ تبریزیِ دور تا دورش… و سیبهایِ وسطش. و تاکهایِ چهار گوشهاش: یکی یاقوتی، یکی شیرازی، یکی شاهرودی، یکی کشمشی. کشمشیها را میگذاری تا تابستان و کشمش ازشان میگیری. یاقوتیها را با ولع میخوری. دانه دانه نمیکنی، به خوشه گاز میزنی. زنده باد کفشدوزکها. شیرازیها و شاهرودیها را میآوری برایِ مهمان. مهمان داری. آمدهاند کتابخانه را ببینند. کتاب بخوانند. با تو گپ بزنند و برایت شعری بخوانند یا از آخرین داستانشان بگویند.
خانه؟ دوبلکس. اتاقهایی برایِ کار و مطالعه در بالا و اتاقِ من و بانو. چهار اتاق در پایین، برایِ چهار بچه: دو دختر. دو پسر. یک ورِ خانه مدرن… برایِ آن وجهِ مدرنشدهٔ تو که نمیدانی چهکارش کنی و نمیخواهی کتمانش کنی و هیچجور باهات جور در نمیآید. یک ورِ دیگر سنتی. برایِ آن ورِ خاطرهبازِ وجودت. با عطرِ چارقدِ عزیز. با گلیمها و فرشهایِ دستباف. کارِ ساروق، کارِ کرمان.
زیرزمین هم داریم؟ داریم. برایِ ترشیجات. سیرِ ده ساله داریم عوضِ هفت ساله. ترشی داریم. آبغوره و آبلیمو. رب. همه از دست و پنجهٔ بانو. باد میپیچد تویِ حیاط. بخارِ سماور را میتاراند و چایِ خانوادهام را خنک میکند. وقتِ خوردنِ چای است. من و بانو و چهار فرزند… در خانهٔ رؤیاهایمان.
یکی در میزند: از تهران آمدم! میخواستم یکی از کتابهاتون رو برام امضاء کنید.
اصلا بهشتی وجود داره؟!!!!!
غبطه خوردم. شاید آن که از تهران امده من باشم. امضای کتاب را بهانه کرده ام برای دیدن خانه ات و کتابخانه ات و تاکستان ات و یک استکان چای و قدر دو ساعت گفت و شنود.