نوشته را درست وقتی به سرت میآید باید بنویسی. ننویسی دیگر آن چیزی که میخواستی بشود نمیشود. میخواستم بعد از برگشتنم از قلعهگنج دربارهاش بنویسم و حرفی بزنم، ولی ناخودآگاه شب خوابم برد. مرور کردم و به احساسِ خوشم در میانِ بلوچها تکیهزدم تا خوش بگویم؛ اگر این داد و قالِ تهران بگذارد:
اگر بنا باشد هفتهها میانِ یزدیها، اصفهانیها، آذریها یا کردها باشم بیشک احساسِ دلتنگی و غربت میکنم. بعید میدانستم در میانِ بلوچها دوام بیاورم. اما از خودم رودست خوردم و چه شیرین بود. یک ماه پیش از این برای پروژهای بنا شد به جنوبِ کرمان سفر کنم. طبعاً چون در تقسیماتِ کشوری جزء استانِ کرمان بود، خیال نمیکردم میانِ بلوچها خواهم رفت. اما ظاهراً حتی تقسیماتِ کشوری هم از بلاهتِ حکمرانانِ گذشته تا امروز امان نداشته.
به جایی رفتم که جزئی از سرزمینِ «رودبار زمینِ» جنوب است. جایی با بادهای گرمِ بیامانوزنده، شنهای روان، خاک حاصلخیز و چهارفصل، دمای هوای تا 50 (و به قولِ محلیها در تابستان تا 65) درجه سانتیگراد و…. در آنجا پوشیدنِ لباسِ بلوچی نه یک رسم، نه یک سنّت، که شیوهای است متناسب با اقلیم. از روزِ سوم لباسِ بلوچی پوشیدم و چند روز که گذشت، سعی کردم زبانِ بلوچهای اهلِ قلعهگنج را بیاموزم. یک هفته گذشت تا تقریباً توانستم حرفهایشان را بفهمم و چند کلمهای به زبانِ خودشان همراهیشان کنم و این چه برای آنها دلپذیر و چه برای من شیرین بود. امروز پس از بازگشت از سفر دلتنگشانم، چونان کسی که وطنش را دوباره ترک گفته باشد.
به قلعهگنج رفته بودم. جایی در نزدیکی ایرانشهر و بشاگرد از یک سو، و ساحلِ جازموریان یا بهقولِ محلیها «زِه» (بهمعنای دریا). قلعهگنج برخلافِ نامش از مناطقِ محروم کشورمان است. مشکلاتِ بهداشتی، خشکسالی، آبِ آشامیدنی ناگوار، گرمای شدید و مهمتر از همهٔ اینها کمبودِ آموزش و فرهنگ مردمی را تنگِ دلِ هم انداخته که اگرچه از آخرین رژلبها و پوشکِ بچهٔ خوب و موبایل اسمارت استفاده میکنند، بعضاً برای تسویهحسابهای ناموسی یا اختلافهای مربوط به زمین و رمه و مال هنوز چیزی جز کلاشینکف نمیشناسند.
با این همه من در میانِ بلوچهای قلعهگنج احساسِ غربت نکردم. لباسشان را پوشیدم، با آنها بیش از همسفرانم رفیق شدم، از بودن کنارشان لذت بردم، به مدیرانِ بیفکر، همزبان با آنها فحش دادم و میانِ همهٔ اینها از اهمیتِ آموزش گفتم. فکر میکنم مردمِ قلعهگنجِ عزیز بیش از آنکه به نشستن پای سفرههای افطارِ حکومتی محتاج باشند، به آموزش نیاز دارند. آنها باید خود را باور کنند و بیاموزند با دستهای خود خود را بالا بکشند. امید به آسمان و زمین عبث است تا وقتی کسی خود را باور نکرده باشد.
امید به زمین مادامی که خود نخواهی تلاشی بکنی، نهایتاً نتیجهای بهتر از افطاریها مجانیِ تنبلکننده و وامهایی که بیشتر فرو میبرند نخواهد داشت. دوستانم در قلعهگنج باید بیاموزند خود را باور کنند. آنها روی گنج نشستهاند و برخیشان امید به دیگران دارند. منابعِ غنی سنگ و فلزات، صنایع دستی، خرمای مرغوب، گیاهانِ دارویی خودرو، خاکِ خوب، گنجینههای فراوانِ تاریخی که متاسفانه بهدلیلِ فقرِ فرهنگ و آموزش بارها به یغما رفته همه زیرِ پردهٔ ضخیمِ فقدانِ مطالبهگری مدنی و دانشِ کارامد، هموطنانِ قلعهگنجیام را دست بسته نگاه داشته است. مادامی که دستشان بسته باشد، هرگز رشد نخواهند کرد، هرگز حقوقشان را مطالبه و استیفا نخواهند کرد و مدیرانِ GMCسوار هستند که جایشان تصمیم میگیرند و بیآنکه آنها را بشناسند یا با یکیشان هملقمه و همسفره و همصحبت شوند، با نامشان ژست و عکس میگیرند.
حکمرانان و مردمِ ما علیرغمِ آنچه از تمدن میگویند هنوز چندفرهنگی را نپذیرفتهاند. ما بلوچها و کردها را باور نکردهایم، استقلالِ عملی و فکری و رفتاریشان را به رسمیت نشناختهایم، هویتشان را تحسین نکردهایم. هم مردم هم حکمرانان با کوتهنظریها و خودبرتربینیهای کاذب شرایطِ امن و آسوده را از زبان و فرهنگهای متنوعِ کشورمان گرفتهایم و جز در مواقعِ نیاز، آنهم بهضرورتِ گُلکردن و گُرگرفتنِ تنورِ شعار به آنها مجالِ بروز ندادهایم. اینچنین در طی سالها و دههها، این مردم عقب نگاه داشته شدهاند و اگر کسی از میانشان توانسته نام و نشانی بیابد و سرآمد شود، از همتِ خود بوده است که در شورهزار بهدشواری رشد کرده است. امروز جبرانِ کمکاریها در حقِ دوستانم در قلعهگنج پهن کردنِ سفرهٔ افطار نیست، بلکه تقدیمِ شرایطِ عادلانه و برابرِ آموزشی و فرهنگی به آنها است. حکمرانان باید راه را نشان بدهند و شرایط را برابر و امن کنند و دوستانِ بلوچم خود قدم بردارند. سعادتِ قوم جز در این روش نیست.
امروز دلم برای قلعهگنج و دوستانِ بلوچم تنگ است. خدا میداند دوباره روزی برمیگردم یا نه. اگر برنگشتم، دعا میکنم روزی بشنوم قلعهگنج جاییست بهشتی، باور شده، از زیرِ سلطهٔ کوتولههای مرکزِ استان/کشور سربرآورده و بلندبالا.
کسی بینِ شما آهنپاره یا آبگرمکن خراب ندارد بدهد این دوستِ وانتیِ جلویِ در؟ کچلم کرد با این بلندگوی دستیاش.