مردهام رسیده است خانه. کوفتهام و تا این لحظه به کارهای دیگری هم سر و سامان دادهام. دلم خوش است که امروز میانِ آن همه جانورِ عجیب و غریب که راهروهای نمایشگاهِ کتاب را گز میکنند، برای نخستین بار مردی را دیدم که سالها آرزوی ملاقاتش را داشتم. ناغافل دیدم دکتر محسینیانِ رادِ عزیز دارد رد میشود. خودم را رساندم به آن استادِ آبیپوشِ کلاهبهسر که شلوارش را با بندینک به شانه سفت کرده بود. با فروتنی گفتم استاد شاگردیتان را کردهام با اینکه هیچوقت سرِ کلاسِ درستان نبودهام. گفتم جملهای ناب از شما آموختهام. گفتم شما گفتهاید «نخبه کسی است که بیش از دیگران برای جامعهاش دلسوز و دغدغهمند باشد.» دست زد روی شانهام و گفت: این جمله مالِ من نیست؛ مالِ قرآن است.