نمیدانم چه کوفتی بود. کمی مانده بود به اذانِ صبح. خواستم باز بخوابم. چشم بستم.
همین که چشمم گرم شد حس کردم چیزی از روی سینهام بلند میشود. حسش میکردم. از سر و سینهام بیرون کشیده میشد. حتی میتوانم بگویم لمسش میکردم، حسِ تهیشدن را لمس میکردم. روحم بود.
در اولین مواجهه حسِ خوشی داشتم. خودآگاهم یادآوری میکرد: در موقعِ خواب روح کمی از بدن فاصله میگیرد. نگران نبودم. سبک میشدم و خوشایندم بود. کمی که گذشت ترسیدم. ترس از مرگ بود؟ نمیدانم، شاید.
آن چیزی که ترس را شدت میداد، ناآشنا شدنِ احساساتِ بعدی بود. رفتهرفته حس میکردم غافلگیر شدم و همه چیز از دستم خارج است. همهچیز بهسرعتی باورنکردنی پیش میرفت.
ناخودآگاهم وحشتزده تماشا میکرد. خودآگاهم هم ترسید. تکانی به خودم دادم و خواب را پس زدم. اما مگر خواب بودم؟ نه. راستش نمیدانم. حالتی بود بینِ خواب و بیداری.
پهلو به پهلو شدم. سعی کردم با تغییرِ موقعیت بخوابم و همهچیز را (مثلِ صدها شبِ دیگری که اخیراً داشتهام) پای کابوس بگذارم.
لحظهای بعد باز حسش کردم. این بار از کفِ پاهایم شروع شد. کشیده میشد به بیرون. حرکتش را در درونم حس میکردم. این بار واقعاً هول کردم.
خواب یا بیدار، صداهایی میشنیدم. صدای پدرم، صدای مادرم، صدای ماشینی بیرون از خانه که با سرعت دندهعقب میرفت، صداهای دیگری که یادم نمیآید.
باز تلاش کردم خواب را پس بزنم. این بار انگار بیدارِ بیدار بودم. حس کردم وسایلِ اطرافم افتاده روی پتو. یکییکی برداشتم و انداختمشان کنار. همهچیز در تاریکی مطلق بود، نه پدرم بیدار بود نه مادرم.
باز صدایشان آمد. مادرم به درِ اتاق میزد. تو آمد. نیمخیز شدم. با صدایی که از گلو هم بیرون نمیآمد کمک خواستم، چند بار، عاجزانه. شبحِ خیالیِ مادرم فقط نگاهم میکرد.
بیدار شدم. بیدارِ بیدار. دیدم حسن کمی قبلتر پیام داده: بلند شو.
وحشتزده بلند میشوم. بعد از مدتها نماز صبح میخوانم. از خانه میزنم بیرون. برای پدر و مادرم و خودم هلیم میخرم. زود برمیگردم بینِ غرغرها و یکوبهدو کردنهای پدر و مادرم با هم.
من کجا هستم؟ خدایا چه اتفاقی دارد میافتد؟