آدمی که بعضی اوقات از چهارچوبها بیرون زده و گاهی وقتها هیچجوره با مرزهای لازم منطبق نشده.
این یکی از تعاریفیست که میتوانید دربارۀ من به کار ببرید. به هر دوره از زندگیام نگاه میکنم میبینم هیچیک از تیپهای شخصیتی و اجتماعی را دربست قبول نکردم. وقتی مذهبی بودم از نظرِ اطرافیانم چیزهایی آشکارا با عرف نمیخواند. در ادبیات هم همینطور بودم. در سایر وادیها هم.
راستش همیشه وادادگی ناگهانی برابرِ پدیدهها را تمسخر و تحقیر کردم. اینکه مثلاً همه یکهو لای جملاتشان بیدلیل انگلیسی بپرانند. یا یکهو -و نه از سر انتخابِ شخصی- عاشقِ لئونارد کوهن بشوند. یا اینکه ریشِ بلند بگذارند، شلوارِ خاص بپوشند، دمپایی پا کنند و هیچ توجیهی هم برایش نداشته باشند. وقتی کوهن مُرد همکارهایم داشتند از تعجب شاخ درمیآوردند چون گفتم نمیشناسمش. صدایش را لااقل چندبار توی کافه شنیده بودم اما هیچوقت فکر نکردم بهعنوانِ یک قطعه از پازلِ شخصیتی باید انتخابش کنم مبادا بقیه تمسخرم کنند.
بیرون زدن از کادر یا همقوارۀ کادرِ دوستان نبودن همیشه اسبابِ زحمتم شده است. رنج کشیدم. نتوانستم از موقعیتی که در آن قرار میگیرم لذت ببرم چون مدام فکر کردم «درست است؟ آیا منم که انتخاب میکنم؟ آیا دلیل موجه دارم؟» و به این ترتیب همهچیز کوفتم شده یا کلاً بنای ستیز برداشتم.
این جنگِ در آغاز درونی، بسته به فضایی که در آن کار کردم یا زیستم به ستیزی بیرونی هم بدل شده. نه مایۀ فخر است نه مایۀ شرم. فقط همینقدر میدانم که اذیت شدم و دردش را هم تسکینی نیست.
هیچ تفکر، رفتار، انتخاب، سلیقه و پسندِ محضی در هیچیک از گروههای فکری و رفتاری برایم مطلق نبوده. نتوانستم خودم را درونشان هضم کنم. دروازهام را بیهوا رویشان باز نکردم. گاهی بهشان پشت کردم. میخواستم هر چیزی انتخابشده و تا حدِ امکان «درست» باشد و اگر چیزی صرفاً برای همرنگِ جماعتشدن است، برایم بیاعتبار و مضحک بوده است.
گفتم که اینها مایۀ فخر نیست. این چهار کلام درد را ببری درِ نانوایی یک قرصِ نان هم بهازایش نمیبخشند. درد دل کردم. میدانی؟ بارها فکر کردم اگر بدونِ محاسبه و پرسشگری به بعضی چیزها راه میدادم حالا حتماً من هم در یکی از تیپهای اجتماعی دستهبندی میشدم و حتماً اینقدر همهچیز در همهجا اذیتم نمیکرد. و لابد دوستانِ بیشتری هم داشتم؛ همه همفکر و تأییدگرِ همدیگر!
همیشه دستی را دیدم که قیچی دست گرفته تا اضافاتِ بیرونزده را ببرد. اینکه از لحظه لذت نبری یک درد است. دردِ دیگر بزرگتر است. دردِ احساسِ تعلق نکردن -به هیچ سرزمین و دسته و تفکر- حتماً رنجِ بزرگتریست؛ بزرگ به اندازۀ تنهایی میانِ جمع.
ولی بعضی وقتا این تنهاییه حال میده ها…
شاید، اگر سردماغ باشه آدم بله، ولی وقتی تنهایی غالب میشه نه، آن وقت چندان لذتی ندارد.