آنقدر پُرم از کلمه که راهِ همدیگر را بند آوردهاند. زورم نمیرسد در کارشان، در این همهمۀ بیسرانجامشان دخالت کنم.
روحم تلوتلو میخورد. افکار دارکوبوار مغزم را میتراشند.
پُرم از کلمه و نمیدانم کدامیکیشان اولویت دارد. حروفِ ربط سنگین و رنگین نشستهاند کناری و بلبشو را تماشا میکنند. منتظرند ببینند نتیجه چه میشود و باید با که و چه یار شوند. ولی از آن درِ لعنتی چیزی بیرون نمیآید؛ مگر زیر دست و پا شکسته شده باشد.
میدانستم میخواهم از چه بنویسم. میدانم چه میخواهم. با خودم روراستم. آنچه را باید پس بزنم و آنچه را باید پیش بکشم میشناسم. اما کلمهها… کلمهها دست از بچهبازیشان برنمیدارند. نظم نمیگیرند.
گاهی خیال میکنم کلمهها دارند رکب میزنند. این بساط را درست کردهاند تا دستم کوتاه بماند.
مردِ بیکلمه چه از مردِ بیشمشیر بیشتر دارد؟ هیچ.
مردِ همان داستانِ نانوشتهام که تیغ از دستش افتاده. اما سلحشورِ بیشمشیر سرافکنده جان نمیدهد. سربلند میکند، قامت راست میکند و تن به تن میجنگد.
چای دم کردهام. میدانی؟ مهرو یا هر چه صدایت میزنند! گمانم لازم است موضوعی را با تو در میان بگذارم.
یاد نامه های سید علی صالحی افتادم
با لباسی متفاوت
و خیلی هم عالی!
ممنونم 🙂
با تاکید کامنت اولی منم یه کم یاد ریرا افتادم
مرسی مرسی