گاهی به آدمهایی برخوردم که دلخوشکنکهایی کوچک دارند. یا مثلاً به یک کارِ شخصی عادت دارند، کاری که حالشان را خوب میکند.
دیروز از خودم پرسیدم: تو چطور؟ هرقدر فکر کردم کارِ بامزهای یادم نیامد. به گذشته برگشتم. آنجا هم چیزی پیدا نکردم.
آخرِ سر اینطور خودم را قانع کردم: من، همیشه، از جمعیترین کارهای بیمزه یا بامزه حسابی لذت بردم. مهم این بوده که اتفاق در جمع بیفتد و من یکی از آنها باشم. گاهی یک غذا خوردنِ دستهجمعی برایم انرژیبخشترین اتفاق بوده است. یک اتفاقِ ساده، در بسترِ زمانی معمولی، در مکانی معمولی.
هیچوقت آسیابقهوۀ دستی، قهوهسازِ تکنفره، ماگِ دمنوش یا هدفونِ بزرگِ برندِ فلان نداشتم. وسوسهام هم نکردهاند. لذتِ انفرادی بهنظرم ظلم به خود است.
بخشیدن بیش از «شخصیکردن» لذتبخش است. اگر بناست چیزی را شخصی کنم، آن فقط داستانم است.
بهگمانم این روزها به بخششی بزرگ محتاجم. حالِ نزارم گواهی میدهد.