اذان شد. نشستی کنارِ خیابان و میدانی هیچکس در هیچ خانهای منتظرت نیست.
پُرم از کلمه. وقتِ زایش که برسد -در جنگل باشی یا کوه یا خانه- باید بزایی. هیچ آداب و ترتیبی نباید جُست. باید گفت.
من میترسم، میترسم از آنکه ترس هلاکم کند.
چشم باز کُن! مردم را ببین! قطارِ زمان پیش میبردمان و هرلحظه به غروب، به تاریکی نزدیکتر میشویم. شب سِحرانگیز نیست؟ پردهپوشِ رازداری که عارفان بر دامنش سجاده پهن میکنند و دزدانِ جان و مال و ناموس بر گُردهاش سوار میشوند…
من میترسم از این گُردهسواری. میترسم هرچه قطار پیش میرود، هرچه تیرهگی چگالتر میشود از شبحِ یکدیگر بیشتر بترسیم.
فرصتِ چندانی نداریم. باید پیش از آنکه پردۀ شب حجاب شود، بگوییم «سلام». جز به گرمایِ همنشینی، علاجِ غربتِ قطارِ زمان نمیتوان کرد.
فرصت کم است و این راه طولانی…
اذان شد. نشستم در بسترِ چرکمُردِ پژمردهام و به تاریکیای که خواهد آمد فکر میکنم.
میترسم، از بیمعنا شدنِ کلمات میترسم. من میترسم از ایستادن، نه حرکت کردن. میترسم از آنکه جعلِ واژه، جعلِ معنا، کلمه به کلمهام را (بخوان ذره ذرۀ جانم را) بیاعتبار کند.
فرصت کم است و راه طولانی…
اذان شد. صدای کسی از دوردست با اذان میآمیزد. آشناست انگار، میخواند:
افسرِ فراری ارتشِ سرخ روی دلارامش را میبوسد و میگوید: از این سقفِ کوتاه، از این حصارِ دلگیرِ ملون بگریز محبوبِ من!
من آن افسرِ فراری بودم در لحظۀ وداعمان. محبوبِ بیمانندم! من آن افسرِ فراریام که تفنگ را زمین گذاشت و قلم برداشت. و قلم، همواره دشمنانِ آزادی را گرانتر میآید. پس مجبورم به گریز. تو کلمات را میفهمی و میدانی وقتی از گریز میگویم یعنی چه.
بانویِ من! زیستنِ ما کوتاهمدت است و در شتاب. این مسیر پُر از حرامیِ عِرض و ناموس و جان است. مگذار عشق به دستِ خودمان قربانی شود؛ امروز، فردا و هر زمانِ دیگر.
عمر کوتاه است و عشق بنای استوارِ بلندیست که «آرامش» در آن منزل میکند. سادهانگاریست اگر بگوییم «بگذار فرو بریزد، چه باک؟» مباد که خود عشق را قربانی کنیم. عشق دندانِ شیری نیست که افتادنش را باکی نباشد.
عشق را نگاهبانی باید گماشت: اعتماد را، بخشش را، صبر را، گفتگو را و عقل را.
محبوبم! کمرِ فراق شکسته باد به دستِ ما.