نویسنده هزار بار میمیرد، بارها در نبردی عاشقانه زخم میخورد، زمین میافتد، بلند میشود، کلمه میشود تا سالها بعد کلکسیونرها پولدارتر شوند. در زندگی هر نویسندۀ رنجکشیدهای «طاهره»ای هست که نامهها را بیجواب میگذارد.
طاهره فقط معشوقۀ غلامحسین ساعدی نبود. در زندگی هر نویسندۀ رنجکشیدهای «طاهره»ای هست که نامهها را بیجواب میگذارد. و نامهها، (واژهواژهشان) خونِ دلاند: زلال، خالص، سرخ.
طاهره تجلیِ خداست، عشق است. گاهی نامش طاهره است و گاهی نامی دیگر دارد اما چه بسا که تزویر و ریا و خیانتی باشد در قامتِ یک زن.
وقتی به دستخطِ ساعدی نگاه میکنم، حدس میزنم هر که حالِ زارش را دیده و سُریدنِ مغمومِ قلمش بر کاغذ را تماشا کرده، در دل یا بر زبان تمسخرش کرده است. برای تجسمِ طعنهها و کنایهها نیاز نیست تخیلم را به کار بگیرم. او قلمی داشت و من هم قلمی. او کاغذی داشت و من هم کاغذی. او طاهرهای (ن)داشت و من هم. او عاشقانه قلم میلغزاند چون سلاحی جز قلمش نمانده بود، چون دستانش، لبانش، چشمانش دور بودند، دورِ دور.
حواسِ پنجگانه شکنجهگرانِ ماهریاند که در میانِ مردم، دستیارانِ زبردستی دارند: مردمی کینهجو و تمسخرکننده که عاشق و عاشقانه را (خواه نیچه باشد، خواه فروغ باشد، خواه ونگوک باشد، خواه ساعدی باشد) به زبان و چشم میآزرند.
آه طاهره، طاهره، طاهره! چطور برابرِ خونِ دلها سکوت کردی؟ دوست دارم بپرسمت «سرانجام از سکوت و بیاعتنایی طَرفی بستی؟ اگر بستی بگو تا عاشقانِ عالم را آبرو نماند.»
غلامحسینخان! عاشق رنجور! باورنشدۀ خموده از عاشقانه باورنشده! با سطر به سطرِ نامهات آشنایم. جنسِ آهت را، جنسِ اشکت را هم خوب میشناسم.
غلامحسینخان! کارِ من و تو تکرارِ نامِ مقدسش است؛ به هزار بیان، به صد دفتر. کارِ ما خواندنِ اوست؛ تا ابد، حتی اگر هزار نامه را بیجواب بگذارد.
غلامحسینخان! اگرچه از دردت نمیکاهد، ولی امروز نامههای عاشقانه را باور کردهاند. دیرباوران، سرانجام عشق نویسندۀ فقید را باور کردهاند. از این بابت، مرگ شاید خوشعاقبتی بود برایت. انکارکنندگان باورمند شدهاند!