عطاملکِ جوینی در تاریخِ جهانگشا در بابِ سقوطِ نیشابور به‌دستِ سپاهِ مغول ناله‌های بسیار کرده. نیشابوری که از آن دم می‌زند نه این نیشابورِ امروزی‌ست. فیروزه‌ای را تصور کنید بر انگشتریِ ایران؛ پرجلوه از تنفسِ علما و آبادیِ کتابخانه‌ها و برکتِ زمین. او می‌نویسد:

«تمامتِ خلق را که مانده بودند از زن و مرد به‌صحرا راندند و به‌کینه تغاجار فرمان شده بود تا شهر را از خرابی چنان کنند که در آنجا زراعت توان کرد و تا سگ و گربۀ آن را به‌قصاص زنده نگذارند و دخترِ چنگیزخان که خاتونِ تغاجار بود با خیلِ خویش در شهر آمد و هرکس که باقی مانده بود تمامت را بکشتند مگر چهارصد نفر را که به‌اسم پیشوری بیرون آوردند و بترکستان بردند و اکنون از بقایای ایشان فرزندان هستند و سرهای کشتگان را از تن جدا کردند.»

عطاملک جوینی، تاریخ جهانگشا
آگاهی

حتی اگر جوینی به‌ورطۀ خیال‌بافی و اغراق افتاده باشد، در حملۀ مغول به نیشابور و آتش دادنِ کتابخانه‌ها گفته و نوشته بسیار است. شهر را شخم زدند و ریشۀ حیات را خشکاندند و بر مردم تنگ گرفتند. چه ماند؟

از تاریخِ جهانگشا نسخۀ کاملی ماند که نه در گسترۀ سرزمین‌های فارسی‌زبان که در موزۀ ملی پاریس نگهداری می‌شود! بله، نشانه‌ها روشن است.

رفتن رسیدن است؟

بر مردم تنگ گرفته‌اند. صبوری رنجِ مضاعف است و عافیت‌طلبی رأی به هجرت می‌دهد. این روزها بسیاری رویای جلای وطن را در سر می‌گردانند؛ از عامی گرفته تا متخصص. بماند که عامی در آن سو ملزم به یادگیری می‌شود تا بتواند نیروی کاریِ مؤثری برای کشورهای کم‌جمعیت شود و متخصص هم به کارِ پرمالیات گمارده می‌شود تا کشورِ مردمِ دیگری را بسازد.

صحبت از خاکِ شخم‌خورده‌ای‌ست که نا و توانِ باروری‌اش هر روز تحلیل می‌رود. به هر سوی مملکت نگاه کنیم آثارِ ویرانیِ ناشی از بی‌تدبیری یا فساد را می‌بینیم: از گردشگری و محیط زیست گرفته تا اقتصاد و سیاست و ورزش و فرهنگ و ادبیات.

برخی می‌گویند «تنفس در آلودگی برای نسل بعدی مضرتر است». پس بار و بُنه را برمی‌دارند و راه فرنگستان می‌گیرند. سؤال اینجاست: چه کسی وطن را بسازد؟

پاک‌کردنِ صورت‌مسئله یا: گریز

در میانِ دوستانِ نزدیک یا آشنایانم متخصصانی بوده‌اند که امروز در فرنگستان زندگی می‌کنند. تخصص و آینده‌شان را برداشتند و رفتند. گمان می‌کنم دستِ کم فردای خودشان را نجات دادند. اما آیا برابرِ فردای نسلی که در دهۀ ۹۰ متولد می‌شود مسؤولیتی نداشتند؟

جملۀ پربسامدِ «هرکس می‌تواند از این دیوانه‌خانه فرار کند» برای من یادآوری بی‌مسؤولیتی و گریز از حلِ مسئله است. قطعاً هر کسی برای رفتن دلیل یا دلایلی دارد. برخی می‌روند تا بذرشان را در زمینی پاک‌تر و هوایی پاکیزه‌تر بکارند و دستِ پُر برگردند.

شریف‌ترین افراد در نگاهِ من کسانی‌اند که جورِ زمانه و تنگناهای حاکم بر امروزِ ایران را به جان می‌خرند تا تغییرش دهند. چگونه؟ با آگاهی!

ملتِ حاضرجوابِ بی‌سؤال

هرگز باور نمی‌کنم ملتم خواهانِ آزادی و عدالت و حقوقِ شهروندی‌اش باشد. چطور ممکن است ملتی با کتابخوانی و دانش و تاریخ و ادبیات و سرگذشتِ تفکرِ اجدادش بیگانه باشد و راهِ صلاحِ خود را بشناسد؟

کوچه و خیابانِ ما، مغازه‌های ما، اداره‌های ما، شبکه‌های اجتماعیِ ما آیینۀ درون‌مایۀ ملتِ ماست: ملتی تندخو، بدگمان، بی‌رحم، فرصت‌طلب، ناراست، مدعی، جاهلِ عاقل‌اندیش.

برای هر مسئله پاسخی داریم و در هر واقعه‌ای صاحب‌نظریم.

جاهلانِ پرمدعا

این خاک زنده نمی‌شود مگر به آگاهیِ مردمش. ما خود بر خود ظلم می‌کنیم و بر خدا دروغ می‌بندیم و بدی‌ها و پلیدی‌ها را نه به کردارها و انتخاب‌ها و سکوت‌های‌مان، که به اوامرِ او نسبت می‌دهیم.

ملتی که دانشگاه‌ها و مدارسش آباد است و در آن جز مهارتِ خواندن و نوشتن نمی‌آموزند خیلِ فریب‌خورده‌ای‌ست که «خبر» برایش مانندِ واجِ بی‌معنایی‌ست که چوپان رو به گلۀ گوسفندان می‌گوید.

خواندن و نوشتن بلدیم اما از علم بی‌بهره‌ایم. کتابخوانی در حاشیه و کتابخوان و اهلِ تفکر مطرودند. مَثَل، مَثَل همان است که عطاملک در وصفِ زمانۀ چنگیز می‌نویسند:

«و به سبب تغییر روزگار و تأثیر فلک دوّار و گردش گردون دون و اختلاف عالم بوقلمون، مدارس درس مُندرِس و مَعالم علم مُنطمس گشته و طلبۀ آن در دست لگدکوب حوادث، پای مال زمانۀ غدّار و روزگار مکّار شدند و به صنوف فِتَن و مِحَن گرفتار و در معرض تفرقه و بَوار مُعَرَّض سیوف آبدار شدند و در حجاب تراب متواری ماندند.
هنر اکنون همه در خاک طلب باید کرد
زآن که اندر دل خاکند همه پر هنران
کذب و تزویر را وعظ و تذکیر دانند و تَحَرمُز و نَمیمت را صرامت و شهامت نام کنند. هر یک‌ از ابناءالسوق در زیِ اهلِ فسوق امیری گشته، و هر مزدوری دستوری، و هر مُزوِّری وزیری، و هر مُدبِّری امیری، و هر مُستَدِفی مستوفی، و هر مُسرِفی مُشرِفی، و هر شیطانی نایب‌دیوانی، و هر کون خری سرِ صدری، و هر شاگردپایگاهی، خداوندِ حرمت و جاهی، و هر فرّاشی صاحبِ دورباشی‌، و هر جافی کافی، و هر خَسی کَسی، و هر خسیسی رییسی، و هر غادری قادری‌، و هر دستاربندی بزرگواردانشمندی، و هر جمّالی از کثرتِ مال با جمالی، و هر حمّالی از مساعدتِ اقبال با فُسحَت‌حالی…»

آگاهی تنها راهِ نجات

نجات جز در آگاهی نیست. اگر بناست این سرزمین تغییر کند، اگر بناست فساد کمرنگ شود، اگر بناست حقوقِ شهروندی به‌درستی رعایت شود و کسی بابتِ طلبِ حقوقش در بند نشود، اگر بناست نسلِ بعد و بعدترش نیک‌اندیش‌تر و سازنده‌تر و پویاتر و زنده‌تر از نسلِ چروکیدۀ دهۀ ۶۰ باشد، باید آگاهی را گسترش دهیم.

آگاهی را نه در توییتر ارائه می‌کنند نه در اینستاگرام، نه در رادیو و تلویزیون. آگاهی برآیندِ کتابخوانی‌ست.

آگاهی را نه در توییتر ارائه می‌کنند نه در اینستاگرام، نه در رادیو و تلویزیون. آگاهی برآیندِ کتابخوانی‌ست. آگاهی محصولِ کتابخوانی منتقدانه است. آگاهی محصولِ گفتگوست و گفتگو جز با خواندن و نوشتن و تأمل بر خوانده‌ها و نوشته‌ها ممکن نمی‌شود.

ما منتقدانِ نسل‌های پیشین

پسران و دخترانِ دهۀ شصت تا به امروز بارها پدران‌شان را بابتِ انتخاب‌ها و تفکرشان سرزنش کرده‌اند. بسیاری از سرزنش‌ها به‌حق است. اما نسل‌های بعد دربارۀ ما چه خواهند گفت؟

خودبینیِ محض دشوار نیست. پاک‌کردنِ صورت‌مسئله هم عافیت‌طلبانه است.

هیچ چیز در جهان رایگان نیست. صبوری پررنج است. که گفت: «هرگز منصف‌تر از دنیا ندیدم، که تا او را خدمت کنی تو را خدمت کند و چون ترک گیری او نیز ترکِ تو گیرد.» (ذکرِ عبدالله مغربی، تذکرة الأولیاء)

حسام الدین مطهری

حسام الدین مطهری

داستان‌نویسم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور. این روزها برای امرار معاش به حرفۀ تجربه‌نویسی (UX Writing) و تبلیغ‌نویسی (Copywriting) مشغولم.

نظر شما چیست؟

حسام‌الدین مطهری

من داستان‌نویس و کپی‌رایتر هستم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور.

تماس:

ایران، تهران
صندوق پستی: ۴۳۷-۱۳۱۴۵
hesam@hmotahari.com