صدایی ضبط شده از دور اذان میگوید. لابد بلندگویِ مسجدی در همین نزدیکیست. صدا مرده است، سست است و دور. یزد که بودیم، مردم میرفتند سرِ بامها و اذان میگفتند. آنجا انگار کمتر در نماز خواندن مردد بودم. ولی تا به این شهر برگشتم، باز دیدم همه چیز چهقدر برایم بیمعنی میشود. همان هندوانهای که تویِ یزد خوردم، تا به تهران برسم برایم بیمزه شد. آفتابِ اردیبهشتی هم، یک قوری چای هم و همین صدایِ اذان.
چند روزی که یزد بودم به هیچ خبری گوش ندادم، لایِ هیچ روزنامهای را باز نکردم و همان وقت بود که فهمیدم زندگی جورِ دیگریست که سالهاست در تهران تجربهاش نکردهام. تویِ راه مدام از برگشتن به خانه میترسیدم و دلم میخواست همانجا که هستم بمانم. بمانم با یک فلاسکِ چای، با کمی نانِ محلی و چند دانه تخممرغِ آبپز و همراهیِ بانو.
حالا برگشتم به خانه و دوباره به چیزهایی فکر میکنم که چند روز از شرشان خلاص بودهام. به کاری که ندارم. به انتخاباتی که پیشِ روست و تصمیم ندارم دربارهاش نظری بدهم. به یک مشت خبرها و کارهایِ بیمعنی و بیسرانجام که عمری به خودشان مشغولم کردهاند. تویِ این شهر نمیشود به دوستی فکر کرد. آرامش معنیای ندارد. آسمان بیرنگ است. ابرها بیقوارهاند. زمین دوده گرفته است و دوباره گرد و خاکِ اتوبانها لبِ میزِ تلویزیونمان نشسته است.
اذان تمام شده است. به نمازی فکر میکنم که در این شهر فقط برایِ رفعِ تکلیف میخوانم. میخوانم چون میترسم و جسارتِ ترکش را ندارم. به این فکر میکنم که چیزی در این شهر نیست که بویِ زندگی بدهد و مشامم را پر کند.
همه چیز بوی زندگی میدهد قبول دارم محیط تاثیر دارد ولی انسان باید خود را بسازد اگر در سرزمین کفر مسمان ماندیم خوب است هر چند در همان تهران میلونها مسلمان خوب وجود دارد شاید نه مثل یزدیها
هجرت کن
به هرجایی که آرامش داره
تغییر در هر زمینه ای باعث پیشرفت میشه حتی تغییر منفی
سعی کن مسیر زندگی رو تغییر بدی مطمئن هستم نتیجه می گیری
ببین تو زندگی خودت چی دلت می خواد و از چی لذت می بری اون رو برای خودت فراهم کن
آرزو های کودکی بسیار شیرین و خوشایند هست برو دنبال اونها , زندگی روتین آدم رو از همه چیز و همه کس جدا می کنه حتی از خدا