امرار معاش همیشه برای نویسندگان یک چالش جدی بوده است. خود من بهطور دورهای دچار این چالش میشوم. بارها از اینکه حرفۀ داستاننویسی مخارجم را تأمین نمیکند گله کردم. شغل نویسندگان هیچوقت بهطور عمومی بهرسمیت شناخته نشده. بعضیها این شانس را پیدا کردند که پرفروش شوند. آنها هر کار دیگری را رها کردند و بقیۀ زندگی را وقف نوشتن کردند.
اما همه پرفروش و مشهور نمیشوند. در همهجای دنیا، نویسندگان مجبورند در کنار نوشتن به شغل دیگری هم بپردازند. فعلا به آنها (که یکیشان خودم باشم) کار نداریم.
بیایید برویم سراغ شغل غافلگیرکنندۀ نویسندگان مشهور قبل از آنکه حسابی پرفروش شوند:
- شغل نویسندگان
- برخی از مشاغل من
- وضعیت اینروزها: شغل نویسندگان امروزی چیست؟
- خوششانسها: مرور شغل نویسنده مشهور قبل از شهرتش
- کورت ونهگات
- استیون کینگ
- ویلیام فاکنر
- هارپر لی
- جروم دیوید سلینجر
- مارگارت آتوود
- جان اشتاینبِک
- جان گریشام
- فئودور داستایوفسکی
- فرانتس کافکا
- ارنست همینگوی
- چارلز بوکوفسکی
- موقعیت غمانگیز نویسندهای که کپیرایتر است
- حامی باشید
شغل نویسندگان
نویسنده از همان گوشتی میخورد که یک پزشک یا سیاستمدار. نویسنده همان اجارهخانهای را میپردازد که همسایهاش باید بپردازد.
ما فکر میکنیم مشکلِ شغلی نویسندگان فقط در ایران رایج است. اما در عالم ادبیات نویسندگان کمی موفق شدهاند کارهای بیربط را ببوسند بگذارند کنار.
چند نویسندۀ تماموقت داریم؟ نمیدانم. آمارها هم ضد و نقیضاند. مجلۀ لیترال میگوید درآمدهای سالانه چیزی در حدود ۲۰۰ دلار است. (وحشتناک است). اما جین فریدمن در مقالهای این ادعاهای «ما پول در نمیآوریم» و «مخاطب مهم نیست» و «من برای عشقم مینویسم» را زیر سؤال برده.
منظورم در اینجا نویسندگان متمولی مثل لئو تولستوی نیست. او وارث زمینها و باغها و سرمایههای زیادی بود. در ایران خودمان هم نویسندۀ پولدار داریم، آنقدر پولدار که حقالتالیف کتابهایش به چشمش نمیآید.
برخی از مشاغل من
طبیعتاً نویسنده اگر میخواهد زنده بماند و همچنان بنویسد، باید یک شغل دست و پا کند. خودِ من تا امروز این کارها را انجام دادهام:
- روزنامهنگاری (از اواسط دهۀ ۸۰ تا اوایل دهۀ ۹۰ بهطور منظم و تا امروز بهطور نامنظم. خیلی کار مزخرفیست)
- پیک موتوری (اوایل دهۀ ۹۰ مجبور شدم)
- طراحی UI وبسایت (در دهۀ ۸۰)
- کار در یک کافه بهعنوان پیشخدمت (جو هیپیبازی نگرفته بودم. مجبور بودم خرج زندگیام را جور کنم)
- کارمندی (اواسط دهۀ ۹۰ در چندجا مدیر روابط عمومی بودم)
- کپیرایتینگ (تا امروز ادامه دارد. همان تبلیغنویسی خودمان است. بهشوخی به دوستانم میگویم: میخواستیم بشویم نویسنده، شدیم روسپی کلمات. کار عار نیست، ولی خب، مثل این است که یک غواص اقیانوس را مجبور کنی برای خرید لباس غواصی صبح تا شب کف استخر را تمیز کند)
وضعیت اینروزها: شغل نویسندگان امروزی چیست؟
قریب به اتفاق نویسندگان معاصر مجبورند خرج زندگیشان را از جایی دیگر تأمین کنند. این واقعیت تقریباً در همۀ دنیا معمول است.
تا قبل از شیوع کرونا تیراژ کتاب افت قابل توجهی داشت. گرانی کاغذ و هزینههای چاپ، کتاب را گران کرد. خرید کاهش یافت. در عین حال درصد حقالتألیف نویسندگان رشدی نداشت. ضمن اینکه برای نوشتن یک کتاب واقعی گاهی لازم است ۲ تا ۶ سال زندگی کرد و فکر کرد و نوشت.
شغل نویسندگان ممکن است یک ارّه واقعیِ دائمی در زندگیشان باشد: ارّهای که میبرد و زخمی میکند. اما چارهای نیست. باید زندگی را گذراند.
نیویورک تایمز پیش از شیوع بیماری کووید-۱۹ در گزارشی به وضعیت خاص شغل نویسندگان پرداخت. خبرگزاری کتاب در مطلبی مینویسد:
ماری رِیْزنبرگر (Mary Rasenberger)، مدیر اجرایی اتحادیه نویسندگان با نام بردن از نویسندگانی چون ویلیام فاکنر، ارنست همینگوی، و جان چیور گفت: «در قرن بیستم یک نویسنده خوب فقط با نوشتن میتوانست زندگی متوسطی داشته باشد.» اما حالا بیشتر نویسندگان در کنار نوشتن باید تدریس کنند یا سخنران شوند زیرا در آمد نویسندگان تماموقت هم ۳۰ درصد کاهش یافته است.
نوشتن برای مجلات و روزنامهها منبع درآمدی اضافی برای نویسندگان حرفهای است اما کاهش درآمد روزنامهنگاران به معنای از دست دادن این منبع درآمد است. بسیاری از نویسندگان مطرح دیگر برای مجلات هم مطلب نمینویسند.
پیش از این مانجولا مارتین در کتاب نویسندگان، پول، و هنر زندگی کردن نوشته بود: «هیچ شغلی در دنیا مانند نویسندگی نیست. در این رشته مدرک کارشناسی ارشدت را هم میگیری و نمیدانی پنج میلیون دلار کسب میکنی یا هیچ پولی به دست نمیآوری.»
مارتین اخیراً در تماس با نیویورکتایمز گفت: «در حال حاضر کسانی میتوانند نویسنده شوند که منبع درآمد دیگری هم دارند.»
ریزنبرگر میگوید: «این روزها همه فکر میکنند میتوانند نویسنده شوند. دلیل این موضوع هم توانایی ایمیل زدن، پیامک زدن، و توئیت نوشتن آدمهاست. اما این آدمها باید از نویسندگانی که سالها در این حرفه هستند تمییز داده شوند. نویسنده حرفهای با کلمات کاری میکند که مردم عادی نمیتوانند. بنابراین باید فکری به حال این قشر ارزشمند کنیم.»
ایبنا به نقل از نیویورک تایمز
خوششانسها: مرور شغل نویسنده مشهور قبل از شهرتش
نویسندگانی که موفق شدند کارهای دیگر را کنار بگذارند پرشمار نیستند. اینطور نیست که مثلاً الان در امریکا یا اروپا هر داستاننویسی صبح تا شب زندگیاش را وقف نوشتن کند. در آنجا هم نویسندگان مجبورند به شغلهایی مثل معلمی، استادی در دانشگاه و حتی کارهای بیربط مشغول شوند.
اما خوشاقبالها چه؟
کورت ونهگات

به قیافۀ خالق سلاخخانۀ شمارۀ ۵ و مرد بیوطن نگاه کنید. احیاناً با آن سیگارِ همیشهروشنش شبیه دلالهای ماشین نیست؟ خب شغل قبل از نویسندگی او همین بود. (البته اگر عکس جوانیهایش را ببنید بیشتر شبیه یک بچهخوشگل امریکایی در یونیفرم ارتش است تا یک دلال موفق.)
کورت ونهگات باید خرج زندگی را درمیآورد. او نمایندگی شرکت سوئدی Saab را گرفت. آن موقع شرکت ساب تحت سرپرستی جنرال موتورز امریکا بود و خودروهایش در امریکا بازار داشت. اما ونهگات نشان داد که فروشندۀ خوبی نیست.
ونهگات دربارۀ شغل قبل از نویسندگی خود اعتراف کرده: من فروشندهای شکستخورده و مکانیک بدی بودم.
باید از این بابت خدا را شکر کنیم چون او در زمانی که فروش نداشت فرصت پیدا کرد روی رمانش افسونگران تایتان کار کند.
استیون کینگ

شغل نویسندگان مشهور باید ربطی به داستانشان داشته باشد؟
هزار هیاهو و ماجرا و قتل و مرگ و حملۀ فضاییها در رمانهای استیون کینگ وجود دارد. آدم فکر میکند «اوه، چه ذهن خطرناکی». اما کینک خیلی سالم زندگی کرده. البته بعد از ۱۹ سالگی به سلامت زندگی معتقد شده و حتی سیگار را هم غلاف کرده.
او از مشهورترین نویسندگان رمانهای فانتزی است. خوانندگانش عاشقان سینهچاکش هستند و همین ماجرا او را به یکی از ثروتمندترین نویسندگان جهان تبدیل کرده.
فکر میکنید جناب کینگ قبل از این همه شهرت به چه کاری مشغول بوده؟
شاید فکر کنید شغل نویسنده قبل از شهرت هیچ ربطی به جهان داستانهایش ندارد. کینگ سرایدار یک دبیرستان در امریکا بود. در رمان کری بخشی از داستان در رختکن دختران در دبیرستان میگذرد.
من که هیچ دوست ندارم همچین جایی را تجربه کنم و بوی عرق تن دخترها را بچشم و سطل زبالهشان را خالی کنم. ولی خب، اگر مجبور بودم احتمالاً تکه تصویرهای جذابی برای روایت به دست میآوردم. خیالپردازی را میگذارم بر عهدۀ خودتان!
ویلیام فاکنر

یادم است وقتی مجبور بودم بهخاطر چند هزار تومان ناقابل در سرما روی موتور بنشینم و بستهها را از این سر شهر تا آن سر شهر ببرم، بدترین لحظه نه باران بود نه سرما نه حتی کیستی که در سینوسم متولد شد.
برای ما که جزو بزرگان نیستیم و باید به شغل نویسندگان معمولی تن بدهیم، بدترین چیز نگاه بیگانه، گزنده و بدگمانِ کسانی بود که بسته را تحویل میگرفتند. مردم فکر میکردند با چی طرفند؟ دردناک بود و هیچ کاریاش هم نمیشد کرد.
خب لااقل میتوانم بفهمم ویلیام فاکنر وقتی در پست میسیسیپی کار میکرد چه حالی داشت. تازه اگر به من باشد پستچیبودن را ترجیح میدهم.
در هر حال نویسندۀ گوربهگور و خشم و هیاهو و آبشالوم آبشالوم وحشیتر از آن بود که به کارش در شرکت پست ادامه بدهد. یک تکه کاغذ برداشت تا خطاب به مدیرش استعفانامه بنویسد. فاکنر اینطوری شغل قبل از نویسنده شدن را ترک کرد:
لعنت به من اگر در خدمت هر رذل فرومایهای باشم که دو سنت پولِ تمبر دارد.
ویلیام فاکنر – استعفانامه از شرکت پست میسیسیپی
هارپر لی

«کنار پنجره رو ترجیح میدهید یا لب راهرو؟»
«کنار پنجره لطفاً»
کسانی که این مکالمه را با هارپر لی داشتند یا مردهاند یا آلزایمر شدید دارند. اگر بخت با هارپر لی یار نبود، شاید این گفتگو را هر روز بارها تا روز بازنشستگیاش در آژانس هواپیمایی تکرار میکرد.
ولی خوشبختانه او یک کارگزار ادبی پیدا کرد و رمان کشتن مرغ مقلد را به چاپ رساند. به این ترتیب او هم به فهرست کسانی که به شغل قبل از نویسندگی میخندند وارد شد.
کشتن مرغ مقلد آنقدر برای بلیتفروش سابق درآمد داشت که بلیتفروشی و نویسندگی را با هم بوسید و کنار گذاشت. خانم لی کلا دو کتاب نوشت که بینشان ۲۰ سال فاصله بود. دومین رمان او برو و دیدبانی بگمار سال ۲۰۱۵ منتشر شد و فروشی خیرهکننده داشت.
حالا دنیا میگوید او نویسندۀ مهمترین رمان امریکایی قرن بیستم است و گور بابای پنجره و راهرو!
جروم دیوید سلینجر

جوانکِ ناآرامِ ناتور دشت را در کشتی تفریحی تصور کنید. خیلی مسخره است نه؟ ولی واقعیست. جی. دی. سلینجر بزرگ قبل از آنکه به شهرت برسد و یک نویسندۀ تماموقت بشود، در خدمت یک شرکت کشتی تفریحی سوئدی-امریکایی بود.
البته که سلینجر میراثدار پدر و مادری ثروتمند از تبار یهودیان بود و آنچنان هم غم نان نداشت. احتمالاً این امکان به او فرصت داد تا زندگی در انزوا و نوشتنِ تماموقت را پیشه کند.
ما چیز زیادی دربارۀ زندگی سلینجر نمیدانیم. فیلمی که از روی زندگیاش ساخته شده تا قبل از منزویشدن را روایت میکند. احتمالاً مستند زندگی او حرفهای جدیدتری برایمان دارد.
راستش را بخواهید سلینجر مسیر خوبی پیش گرفت. من هم اگر رفاه او را داشتم احتمالاً به یک جای دور میرفتم و به غواصیام میپرداختم نه تمیز کردن کف استخر!
مارگارت آتوود

نمیدانم مارگارت آتوود چند نفر از شخصیتهای داستانیاش را در محل کار سابقش ملاقات کرده.
میدانید؟ نویسندهها هیچ چیزی را عیناً الگوبرداری نمیکنند. ما مشاهده میکنیم، میشنویم، میبوییم، لمس میکنیم و سرانجام چیزی که در داستان ارائه میکنیم مثل هیچیک از تجربههایمان نیست.
درواقع ما همه چیز را تکهتکه میکنیم و با چیزهایی که شما خبر ندارید در هم میآمیزیم و یک قصه یا شخصیت یا فضای جدید میسازیم. نویسنده حتی خودش را هم لای داستانش پارهپاره و پخش میکند.
بگذارید رازی را به شما بگویم: در یکی از داستانهای پسران سالخورده راوی داستان دربارۀ مردی صحبت میکند. (خیلی نشانی دقیقی دادم، نه؟)
این داستان باعث شد کتابم بیش از شش ماه در اداره کتاب ارشاد بماند و مجوز نگیرد. من آن مرد را ملاقات کرده بودم. کجا؟ در کافهای که کار میکردم. او مشتریام بود. اما چیزی که شما میخوانید او نیست، بلکه تصویریست که من از او ساختهام. هم در عالم واقع وجود دارد هم وجود ندارد.
حالا شاید بتوانیم حدس بزنیم احتمالاً مارگارت آتوود بهعنوان یک پیشخدمت موفرفری چیزهایی از کافهای که در آن کار میکرده با خود همراه کرده. بله، شغل نویسندگان یکجورهایی منبع الهامشان هم هست.
جان اشتاینبِک

جان استاینبِک (اشتاینبک) مورد جالبی در فهرست شغل نویسندگان مشهور است. جان با اینکه ادبیات میخواند، عطای مدرک دانشگاه استنفورد را به لقایش بخشید و راه نیویورک را پیش گرفت. در آنجا به کارهای مختلفی از جمله کار در داروخانه، میوهچینی و خبرنگاری تن داد. اما نیویورک باب طبعش نبود. به کالیفرنیا برگشت و کارگر ساختمانی شد.
اما انگار دستهایش برای پتک کوبیدن و کلنگزدن ساخته نشده بود. ممکن بود صاحب یکی از صدها صدای «گومب گومب»ی باشد که در شهر نیویورک بلند است. اما نوازندۀ ماشین تحریر شد و بهجای گومب، چلق چلق چلق را کوک کرد. به هر حال نگهبانی یک خانه را پذیرفت و در این مدت فرصت کرد بنویسد.
دوران کارگری در نویسندگی استاینبک اثرگذار بود. دورۀ زندگی او مصادف بود با ظهور نهضتهای مارکسیستی و سندیکاهای کارگری و ایدئولوژی چپِ ضدسرمایهداری.
خالق خوشههای خشم دلدادۀ همین تفکر بود. صدای ماشین تحریر بهش مزه کرد. دنیا جای عجیبیست و آدم عوض میشود. از عقاید چپیاش دست برداشت و طرفدار جنگ ویتنام شد. حتی راوی راهیان نور امریکایی هم شد! به ویتنام رفت و «گزارشی از قهرمانی سربازان» نوشت.
شاید اگر در کارِ ساختمانی میماند تا آخر عمر چپ باقی میماند. در این صورت هرگز نوبل یا پولیتزر نمیبرد.
جان گریشام

حتی اسمش هم آدم را یادِ معما میاندازد. نویسندۀ رمانهای حقوقی ما را به هزارتوی قانون و تبصره و لایههای پنهان ساختار قضایی میبرد. او قبل از اینکه به یکی از پرفروشترین رماننویسان امریکا و جهان تبدیل شود، لولهکشی میکرد.
از سر و کلهزدن با هزارتوی لولهها تا هزارتوی پروندههای حقوقی مسیر طولانیای است. جان گریشام میتوانست یک وکیل یا مشاور حقوقی باشد. اما ترجیح داد ماجراهای خودش را بسازد.
فئودور داستایوفسکی

شغل قبل از نویسندگی داستایوفسکی مهندسی بود؟ چطور ممکن است یک ذهنِ عصیانگر و جستجوگر با نظام ساختارمند مهندسی کنار بیاید؟
داستایوفسکی بزرگ که بسیاری از منتقدان ادبی و حتی اهالی فلسفه او را نه فقط یک رماننویس برجسته، که یک فیلسوف میدانند، در نوجوانی راهی آموزشگاه فنی شد. روشن است که دوام نیاورد و رغبتی به تفکر تکبعدی و ماشینیزه نداشت.
ذهن هنرمند-فیلسوفِ رنجور با چهارچوبِ چرخدندهها انس نداشت، بهویژه که آموزشگاه یک آموزشگاه نظامی بود.
اما اگر خیال میکنید آنچه داستایوفسکی (داستایوسکی) را از مهندسی نجات داد، پرفروششدن آثارش بود سخت در اشتباهید. فئودور رنجور همیشه هشتش گرو نُهاش بود. حتی در بازهای از زندگی مجبور شد از دست طلبکارها به فرانسه فرار کند.
نه، داستایوفسکی را پول به نویسندۀ تماموقت تبدیل نکرد. او نمیتوانست اندیشیدن و کاوش در هستی را با چند روبل پول تاخت بزند.
فرانتس کافکا

به این قیافۀ بیآزارِ آبزیرکاه نگاه کنید. انگار دارد میگوید: وقتی زورت با کاغذبازیها و ساختارهای اداری نمیرسد، در داستان همۀ قواعد را به هم بریز.
بهنظرم فرانتس کافکا به این قاعده عمل کرده است. گریگور سامسا در رمان مسخ نوعی در هم شکستن قاعدهها و شوریدن بر نظم است.
گاهی اوقات هم شغل نویسندگان از یک رنج مداوم خبر میدهد. وقتی دربارۀ کافکا حرف میزنیم نمیتوانیم شغل نویسنده قبل از شهرت را «شغل سابق» در نظر بگیریم. او هرگز در زمان حیاتش طعم شهرت و ثروت و پرفروششدن را نچشید. کتابهایش فروش ناامیدکنندهای داشتند. وقتی مُرد مشهور هم شد.
وقتی زنده بود دیگران دربارهاش چه فکری میکردند؟ کارمند بیحاشیۀ حقوقی در دستگاه قضایی و بعدها در سیستم بیمه که کارها را رتقوفتق میکرد. بیچاره کافکا، چه روزگارِ تباه و سیاهروزی آشکاری را تجربه کرده!
ارنست همینگوی

نویسندۀ ماجراجو تقریباً تا پایان عمر به کارهای قبلیاش ادامه میداد. ارنست همینگوی با خبرنگاری شروع کرد. بعد وسوسه شد به ارتش ملحق شود اما چشموچال درستی نداشت. بنابراین او را از رزم معاف کردند.
قرار شد رانندۀ آمبولانس صلیب سرخ باشد. مجروح شد. ماهها بستری شد و وقتی به خانه برگشت دوباره روزنامهنگاری را از سر گرفت.
نویسندۀ پیرمرد و دریا بارها به کشورهای مختلف سفر کرد و گزارشهای متنوعی از جنگ یا صلح نوشت.

ارنست همینگوی به همکاری با سرویس اطلاعاتی شوروی (ک.گ.ب) متهم بود. این اتهام بعد از مرگش اثبات شد ولی در کل جاسوس بیدستوپایی بود.
شغل نویسندگان همواره موضوع جذابیست. تا مدتها در ایران همینگوی و مارکز الهامبخش کسانی بودند که فکر میکردند راه نویسندگی از روزنامهنگاری میگذرد. البته که تصور غلطیست و اگر آدم هوشیار نباشد، به بیراهه میرود:
روزنامهنگاری نثر، شیوۀ تحلیل، سبک روایی و خوی انسان را به مرض شتابزدگی و گزارشگری مبتلا میکند. این اصلاً با نویسندگی جور در نمیآید. نویسنده باید عمیق باشد.
از شما چه پنهان روزنامهنگاری حتی آدم را تندخو هم میکند. این هم نمونهاش:
میگویند اسکات فیتزجرالد، نامهای دهصفحهای به همینگوی نوشت و به او توصیه کرد «وداع با اسلحه» را با این پاراگراف تمام کند:
جهان همه را میشکند و بعد، همه از جایی که شکسته بودند مقاومتر میشوند. اما کسانی را که شکست نمیخورند میکشد. آدمهای خیلی خوب، خیلی متین، خیلی شجاع و منصف را؛ اگر تو هیچکدام از اینها نیستی، مطمئن باش تو را هم میکشد؛ اما هیچ عجلهای در کار نخواهد بود.
اسکات فیتزجرالد خطاب به همینگوی
همینگوی در سه کلمه جوابش را داد: «گورت را گم کن».
چارلز بوکوفسکی

چارلز بوکوفسکی در طول زندگی شوریدهوارش شعرها، داستانهای کوتاه و نوشتههای بسیاری خلق کرد. چند رمان نوشت که از میانشان عامهپسند در ایران مشهور است.
بوکوفسکی پیش از آنکه بهطور تماموقت به خلق ادبی مشغول شود، نامهرسانِ ادارۀ پست لسآنجلس بود. این ماجرا به دهۀ ۱۹۵۰ برمیگردد. اما شاعر-نویسندۀ بیقرار موقعیت شغلی را بیش از دو سال و نیم تحمل نکرد و عطایش را به لقایش بخشید.
پس از این بهطور جدی شاعری کرد. با یک زنِ شاعر پیوند زناشویی بست و دو سال بعد در ۱۹۵۹ زندگی زناشوییاش خاتمه یافت. کسی نمیداند مشکل زندگی مشترک دو سالۀ آنها چه بود. به هر روی بوکوفسکی به میگساری معتاد شد و به این ترتیب معدهاش را معیوب کرد.
زندگی خوب پیش نمیرفت تا اینکه او دوباره به ادارۀ پست لسآنجلس برگشت. در آنجا با مارینا لوییس (لیندا بوکوفسکی) آشنا شد. زندگی مشترک آنها تا پایان عمر بوکوفسکی ادامه داشت. در این زمان او ۴۹ ساله بود.
بخت به او رو کرد و توانست با یک ناشر قرارداد مادامالعمر ماهیانه ۱۰۰ دلار ببندد که البته رقم چشمگیری هم نبود. همین ماجرا به او شجاعت داد تا دوباره پست را رها کند. خود او میگوید:
من دو تا انتخاب دارم… در اداره پست بمونم و احمق بشم… یا بیرون از اینجا باشم و وانمود کنم که نویسندهام و گرسنه باشم. من تصمیم گرفتم که گرسنه باشم.
بوکوفسکی، از نامههایش
موقعیت غمانگیز نویسندهای که کپیرایتر است
من یک نویسندۀ تماموقتم. هر کاری که کردهام و میکنم برای این است که نویسنده باقی بمانم.
مجبورم برای امرار معاش خودم را در لینکدین «کپیرایتر» و «نویسنده تجربه کاربر» معرفی کنم. خندهدارتر اینکه در همانجا، مجبورم وجه «نویسنده»بودنم را لاپوشانی کنم. لابد برایتان عجیب است.
اگر مثلاً یکی از مخاطبان کتابهایم فکری شود و نامم را به گوگل بدهد و به اینجا برسد، با معجونی از مطالب متنوع دربارۀ نوشتن، فرهنگ، اندیشیدن و کپیرایتینگ مواجه میشود. او حق دارد با دیدن مطالبی دربارۀ بازاریابی محتوایی از تعجب شاخ در بیاورد و بپرسد: این همان نویسندۀ تذکره اندوهگینان است؟
لطفاً به من توصیه نکنید به افکار و داوری دیگران کار نداشته باشم، چون در زندگیام هیچکس را قدرتمندتر از خودم در بیاعتنایی به حرف دیگران نیافتم. مسئله قضاوت دیگران نیست.
مسئله این است که ما از حسین علیزاده انتظار نداریم برود توی مجلس عروسی ساز بزند. هر کاری شأن و جایگاهی دارد.
من مجبورم برای امرار معاش کف استخر را تمیز کنم. مجبورم با رقبایم در تصاحب جایگاه در گوگل رقابت کنم. «سکوت و کمسخنی» لازمۀ نویسندگیست، اما برای کپیرایتر موفق بودن باید حرّافی کنی، بنویسی و به گوگل ثابت کنی که رستورانت باز است!
موقعیت مضحکیست. باید در اینجا تعادل را حفظ کنم. در اینستاگرام باید تعادل را حفظ کنم. در لینکدین باید نویسنده بودن و مشتاقِ حکمت بودن را مخفی کنم (چون یک کپیرایتر را به پرسونال برندینگش میشناسند نه سؤالهای سقراطوار و کاوشگریهایش در هستی).
آیا کارمند خوب بودن آرزو و آرمان کافکا بوده است؟ بعید میدانم. شما فکر میکنید داستایوفسکی دلش میخواست مهندس بماند؟ معلوم است که نه.
به هر حال هر کاری اقتضایی دارد. اگر بخواهید رزمیکار خوبی شوید، نباید فوتبال بازی کنید. اگر میخواهید دونده بشوید نباید بروید بدنسازی.
ولی خب… گاهی هیچ چارهای نداریم. من اگر بنشینم آسمان برایم پول نمیفرستد.
این نوشته مفید بود؟ با همرسانی آن در شبکههای اجتماعی، به نشر محتوای مفید کمک کنید.
حامی باشید
میتوانید با پرداخت مبلغ دلخواه از این نوشته و جریان خلق و نشر محتوا در این وبسایت حمایت کنید. نام شما در فهرست حامیان ثبت میشود.
درود بر جناب مطهری
مقاله جالبی بود با تشکر
سلام
سپاسگزارم که خواندید و نظرتان را نوشتید
سلام بر شما نویسنده ی گرامی. متنتون رو خوندم و تحت تاثیر قرار گرفتم. من خودم به نویسندگی خیلی علاقه دارم، اما با این حساب فکر کنم باید شغل دیگه ای رو انتخاب کنم و در کنار اون یک نویسنده باشم
ممنون ، خیلی جالب بود👌👌👌👍👍👍