دستفروشی که متاعش داستان است
پول در آوردن از نوشتن هر زمان روشی داشته است. چخوف به مجلاتِ ادبی زمانهاش داستانهای کوتاه میفروخت. داستایوفسکی برای نشریاتِ ادبی رمانهایی بهصورتِ پاورقی مینوشت که بعدها هر کدام شاهکارهای ادبی شدند. او داستانهایش را پیشفروش میکرد و پولشان را پیشخور.
یوگنی ادواردویچ برتلس در کتابِ مشهورش «تصوف و ادبیاتِ تصوف» از مترجمی نصرانی یاد میکند که بهدستورِ مأمون به کارِ ترجمهٔ متونِ فلسفی و طب از یونانی به عربی گماشته شد. برتلس مینویسد: «بزرگخاندان حنین، اسحاق العبادی (متولد بهسال 195 هجری / 810 میلادی) مردی مسیحی از شهر حیره […] بود. […] مأمون وی را در رأس هیئت مترجمین گماشت. این نکته شایانِ توجه است که در آن زمان مزد ترجمه برای هر کار جداگانه و طبقِ وزن پرداخت میشد و از این رو حنین تنها از کاغذهای ضخیم و قطور استفاده میکرد و با مرکّبی غلیظ و حروفی بسیار درشت مینوشت و فواصلِ کلمات و سطرها را زیاد میگذاشت تا از این رهگذر بتواند بر وزنِ فرآوردهٔ خود بیفزاید.»
امروز هم حکّام و اهلِ قدرت احتمالاً بابتِ کتابهای قطور و سنگین صلهٔ خوبی میپردازند. ولی با جنسِ آنها عیاق نیستم. دلم بر نمیدارد بنویسم و تحسینی موقتی بشنوم و فکرِ فردا را نکنم. متاعم داستان است. چه باید کرد؟ نمیدانم. شاید روزی داستانفروشِ دورهگردی شدم. پچول، با دستانی زمخت، صورتی چرکآلود، دندانهایی فروریخته، چشمانی کمسو، بیخان و مان با بستری از سنگفرشِ پیادهرو و خورجینی پر از داستان. بساطم را هر صبح زیرِ سایهٔ درختی که آفتابِ نو به سرش میتابد پهن میکنم و به انتظارِ کودکی میمانم که خواهد آمد، که تشنه خواهد آمد. اما امان از سرما. زمستانها -در حالیکه سوز از نشیمنگاهِ نشسته بر پیادهرو به استخوانم میزند- به عابران خواهم گفت: «آقا! آ…..قا… یک داستان برای نامزدت بخر…خانم! امشب خانهات را با یک داستانِ نو گرم کن…»
و آنوقت برف نرمنرم باریدن میگیرد.