سرخیِ ماتحتِ ماشینها بود و تیرگی شب. ترافیک تمامی نداشت. راننده یک ریز حرف میزد. دل دادم. زنش ولش کرده بود. سابقۀ کاریاش خراب شده بود. اخراج شده بود. گفته بودند اگر شکایت کنی پدرت را درمیآوریم. ساده بود؛ به سادگی میلیونها هموطنِ مالیاتپردازِ دیگرم.
[read more=”ادامۀ مطلب…” less=”بستن”]
سرخیِ ماتحتِ ماشینها بود و بوقهای نکره، آرامش شب را خش میانداخت. مردم گرگ شدهاند و افتادهاند به جانِ هم. همه در مسابقۀ «من برترم» پیش میتازند؛ سوار بر اسبهای آهنیِ آلاینده، سوار بر مایۀ فخرِ زمینی، BMW، Toyota، پژو، ریو، سمند، پراید…
راننده یک ریز حرف میزد. من باید مردم را بشنوم. داستانهای من، از دلِ همین شنیدنها بیرون میآید. میگذارم تهنشین شوند. حسرتی که از نفسنفس و کلمهکلمۀ مرد بیرون میآمد، حسرتِ پدرِ دختری شش ساله که گفته «تاکسی را بفروش یک ۲۰۶ بخر» شنیدنی بود. من اینها را روزی، جایی داستان میکنم.
بعد از کلی وقت، امروز بعد از ظهر نشستم و با یک همکار و دوست از نوشتن گفتیم. گفتیم: باید نوشت. یکهو دیدیم هر دو به ایدهای مشترک فکر میکنیم. همانجا حرف را با «باید نوشت» درز گرفتیم.
به سادگی امشب فکر میکنم. سادگیای که در ماشینِ آن رانندۀ پرحسرت محبوس بود. سادگیای که یک روز هنری دیوید ثورو هشدار داد از دستش میدهیم.
سادگی را زندانی کردیم. شهر ساختیم. ماشین ساختیم. ثورو گفته بود خیال نکنید اینها اسباب آسایش و آرامشتان میشود. راست میگفت.
سرخیِ ماتحتِ ماشینها چشمم را میزد. راننده از بیبنزینی مینالید و میترسید وسطِ راه بمانیم. به تهران فحش داد. به ترافیک فحش داد. دلم خواست ماشین قدرتِ پرواز داشت. یادِ ثورو افتادم!
ما سادگی را به سیاهچال انداختیم. وقتمان را به شیطان فروختیم. روحمان را با اعتباریاتِ دنیا، تایید مردم، شهوتِ دیدهشدن، شهوتِ بیشتر داشتن تاخت زدیم.
آپارتمانها، گجتها، نرمافزارها، دستگاهها، ماشینها همه قرار بود آسودهخیالمان کنند اما همه چیز برعکس شد. خلافِ طبیعتِ خدا حرکت کردیم و سرگشتگیمان را به خدا نسبت دادیم.
گم شدیم. گم شدیم و من، بهزودی میروم تا خودم را، تا شما را پیدا کنم.