خواهرزادۀ ششسالهام از مادرش پرسیده: «ما اصلا برای چی به دنیا آمدیم؟ برای چی زندهایم؟» پسرک هنوز نمیداند سؤالش فردیترین و اساسیترین سؤالِ بشریت است و حتی اگر مادرش جوابی هم داشته باشد، آن جواب، پاسخِ او نیست.
همسن و سالِ سپهر که بودم، خیال میکردم دنیای بزرگسالی دنیای ساختن و شکوهمندیِ روزافزون است. نوجوان که شدم خیال میکردم دنیای بزرگسالی دنیای کارِ جدیتر و کشف و پیدا کردن و تملکِ بیشتر و سرافرازی سیریناپذیر است.
چند روزِ پیش سی و دومین سال زندگیام را با حالی شروع کردم که هیچ شباهتی به خیالات کودکی و نوجوانی ندارد. زندگی در این سالها، گذراندنِ دهۀ سومِ زندگی و آغازِ دهۀ چهارمِ زندگی خیلی از پندارهایم را دگرگون کرد. مثلا حالا میدانم دنیای بزرگسالی بیشتر از هر چیز دنیای گیجی و تنگنظری و خصومت و حسادت و دویدنِ بیحاصل و پی کردنِ موهوماتی است که صاحبان کارخانجاتِ نوشابه و پوشاک و استودیوهای فیلمسازی واقعی جلوهاش دادهاند.
فهمیدم پسندها و عادات و خیالاتِ سکسمان، خوردنمان، نوشیدنمان، انتخاب محل زندگیمان، تعاملمان، دوستی و دشمنیمان، اعتقادمان بیشتر از آنکه ریشه در «باور» فردی داشته باشد و میوۀ تفکر باشد، نوعی از «سبک تازۀ کسب درآمد» بنگاههای بزرگ اقتصادی است.
با این حال همگی مثلِ سپهر هر روز با این سؤال بیدار میشویم: «چرا؟ برای چه؟» و وقتی جسم و ذهنِ نیمهخوابمان را به بیآرتی و مترو و اسنپ میرسانیم تا سرِ موقع اثر انگشتمان را به دستگاهِ ساعتزن اثبات کنیم، یادمان میرود دنبال جواب بگردیم. خیلی از ما ترجیح میدهیم بهش فکر نکنیم و با خردهریزهای جذابی که کارخانهها جلوی دستمان میگذارند و توهمِ «برخورداری» و «رفاه» و «پیشرفت» سوال را فراموش کنیم.
خواهرم از سوالِ سپهر نگران شده بود و میگفت: چیزهایی میپرسد که اصلا مناسب سنش نیست.
حالا در دومین سال از دهۀ چهارم عمرم هستم. چقدر زنده میمانم؟ نمیدانم. اما اطمینان دارم همۀ چرایی آفرینش برای پرسیدن سؤالِ بیپایانِ سپهر است و کلیدِ پاسخ هم در پیوسته به دنبال پاسخ بودن است و بس. مثلِ نطفهای که نرمنرم به جنین و نوزاد بدل میشود، آن نوزاد در گذر از وقایع و حوادثِ عمر، مسیرِ تکامل را طی میکند. مسیری که هیچوقت در هیچ کتابِ مقدسی وعدۀ آسان بودنش را ندادهاند.
به خواهرم میگویم: «خوب است این بچه یک چیزهایی از داییاش دارد.»