گاهی بهش فکر میکنم. وقتی یکیشان را میبینم، یا بهم تلفن میزنند. و وقتهایی هم هست که خیلی بیربط به خیالم میآیند. مثلاً وقتی ریشم را کوتاه میکنم. دوستنماهاییاند که حتی جرأت ندارند صاف و پوستکنده بگویند «ازت بدم میاد». چیزی که زیاد دارم، از اینجور دوستنماهاست. در عوضش دوستی دارم که خیلی مرد است. جنسش مرد نیست؛ خانم با وقار و اهلِ دانشیست که مدتها قبل -به واسطهٔ اشا- با هم آشنا شدیم. بیشک یکی از مهمترین همراهانِ من در اشا بود. یک وقت رفته بود به یکی از نهادهایِ دولتی و جلسهای کاری برگزار کرده بود. اتفاقاٌ آن جلسه مربوط به ترویج مطالعه و کتابخوانی بود و آن نهاد هم نهادی مربوط به مطالعه. دوستم مدتی بعد از جلسهٔ کاریاش بهم گفت: «شما دشمن تویِ فلان نهاد دارید؟» گفتم «نه، اتفاقا کلی دوست آنجا دارم. خیلی از بچههایِ آنجا دوستم هستند.» پرس و جو کردم که بفهمم قضیه چیست. دوستم برایم روضه خواند که بله، در جلسهٔ کاریام صحبت از ترویج مطالعه شده و نامِ حسام مطهری و خانهٔ کتاب اشا را مطرح کردم و آقایانی که باهاشان جلسه داشتم شروع کردند به تمسخرِ شما و اشا و گفتهاند «بابا اونم بچهاس، یه کاری میکنه!» بعدها دوستم به من هشدار داد بلافاصله بعد از «کلت 45» رمان دیگری بنویسم و تا قبل از انتشارِ کلت، دومی را هم تمام کنم. معتقد بود ممکن است کسانی پیدا بشوند و بعد از انتشارِ کتابم حرفهای دلسردکننده بزنند و ناامیدم کنند.
چند روز قبل، ناشرم را دیدم. میگفت بهش زنگ زدهاند و گفتهاند «از مطهری برایِ چی میخوای کتاب چاپ کنی؟ بابا این فلانه، بهمانه…». البته خیالتان راحت، ناشرم اسمی از این «دوستان» نبرد. حالا میبینم حتی قبل از انتشارِ کتابهایم هم «دوستنماهایی» دارم که مرتب برایم زیرپا میگیرند.
از این دوستان کم ندارم. بعضیشان را خوب میشناسم. وقتی زنگ میزنند کاری دارند. وقتی کار دارند ایدهها را میدزدند…
سلام جناب آقای مطهری و خانم شانه عزیزم!
برادر من! زندگی اینقدر تلخ نیست که به خاطرش اینقدر غم و حزن داری! من میدانم و خیلی های دیگر هم میدانند که عنان نفس «کسانی» دست شیطان است. زور دارند و قدرت دارند و میتازانند…
اما دیدن آدمهای خوب، زیبایی های رفتار مومنین واقعی هم جزئی از زندگی ماست. نیست؟
برادر گرامی! فقط فکرش را بکن -ما که اصلا خسی هم نیستم در برابرشان- که اینهمه حضرت ختمی مرتبت برای ایمان آوردن و هدایت شدن امت رنج کشید و جان شریف و عزیزش را به لب رساند… آنوقت امت با راه و روش، سنت و خاندانش چه کردند؟ بعد جالب است که همین رسول و آل باز میخواهد آنقدر دم حوض کوثر بیاستد که همین امت به خطا رفته را آنقدر خدا ببخشد که راضی شود از بهشت رفتنشان…
من یقین دارم به نیت خیری که کلت 45 نوشته شده و حق خواهی که در صفحاتش هست، خدا و فقط خود خدا این اثر را به جان مخاطبان می نشاند.
باور دارم که می نشینی و رمان بعدی را با انگیزه تر و حماسی تر از قبلی برای جبهه حق مینویسی و منتشر میکنی
که فقط «حق ماندنی است»
اسم این آدمارو آفت گذاشته ام.
آفتهای زندگیتون رو سمپاشی کنید حتی اگر جایی به کارتون بیان
به لطف خدا و با کمک همسر مهربانتون حتما موفق میشید