آنچه میخوانید خلاصۀ داستانِ یک فیلمِ هالیوودی نیست، اگرچه میتواند دستمایۀ فیلمی پُربیننده باشد. از سفر که برگشتم، با چند نفر از رفقا وعده کردیم و دیدار تازه کردیم. به المیرا گفتم: راستی میدانستی خانهای که تویش مینشینم قبلاً خانۀ منیرو روانیپور بوده؟
به بامزگی ماجرا خندیدیم و او لقمۀ نان و پنیرش را گرفت و من یک قاشق از کباب تابهای به دهان گذاشتم. الی گفت: «بهش پیام بده. خوشحال میشه.»
گذشت تا اینکه به فیسبوک خزیدم و حسابِ نویسندۀ کولی کنارِ آتش را یافتم و برایش نوشتم:
زندگی قصههای عجیبی دارد خانمِ روانیپور
یک روز خانهای داشتم و مرد خانوادهای بودم. دنیا به مراد دلم نچرخید و هوس کرد زمینم بزند. افتادم. از خانهام کوچ کردم به آپارتمانی اجارهای.
یک سال گذشت. موعدِ تمدید قرارداد رسید. از بنگاه که برمیگشتیم، صاحبخانه پرسید: شما نویسندهاید، درسته؟
– بله.
– اتفاقا ما این خانه را از یک نویسنده خریدیم.
– کی؟
– همان خانمی که فامیل تختی بود.
– روانیپور؟ منیرو روانیپور؟
– آها، آره آره، همان.
بیش از یک سال است در آپارتمانی در بلوار فردوس ساکنم که گویا پیشتر خانۀ شما بوده. توی خانه سیگار دود میکنم. میز کارم شلوغ است. معمولا روی زمین مینویسم. پردۀ پنجرهها را کنار نمیزنم. کمددیواری پر از رخت است. حمام و دستشویی همان ظاهر سابق را دارند. مدتی قبل لولۀ شوفاژ ترکید. دیگر کتابی برایم نمانده تا یک گوشۀ خانه را قفسه بزنم.
زندگی چه قصههایی دارد.
خوب و خوش و سرزنده باشید
با احترام حسامالدین مطهری
آغازِ گفتگو بود. امشب با خانمِ روانیپور گپ زدیم. خواست از خانه عکس بردارم و برایش بفرستم. اتاقم بازارِ شام است. بیرون بودم و وقت نکردم سر و سامانی به شلختگیِ ظاهرِ خانه بدهم. موکول کردم به فردا.
پرسید چیزی چاپ کردی؟ فهرست کردم. خواست چیزی بفرستم بخواند. خوشحال شدم و با اشتیاق آخرین داستانم را برایش فرستادم و سپاسگزاریِ قلبیام را به کلمه درآوردم و نوشتم: مرسی که میخوانید.
اگر کمی خیالتان را پر و بال بدهید، در همین روایتِ کوتاهِ چندسطری، چیزهای ریزِ بسیاری میبینید. خودِ من، بارها به این فکر کردم که منیرو روانیپور توی خانه سیگار میکشیده؟ اصلاً سیگار دود میکند؟ پیش از اینکه با او حرف بزنم، بارها فکر کرده بودم در آشپزخانهاش چه چیزهای پخته؟ غذاهای بندری؟ میگوپلوی بوشهری؟
راستی راستی اگر خیالتان را پر و بال بدهید چیزهای زیادی دستگیرتان میشود. اما چیزهای زیادی هم پنهان میماند. همان چیزهایی که طی دو-سه سال زیستنش در این خانه بر دلش گذشته. همان چیزهایی که طی حدودِ دو سال زیستنِ من در این خانه بر دلم گذشته و بر سرم آمده.
منیرو روانیپور کدام کتابش را اینجا نوشته؟ کدام شخصیت را اینجا خلق کرده؟
من اگر حوصله کنم میتوانم بهاندازۀ یک داستانِ دویست صفحهای خیال بپرورانم و لای هزار ماجرا و هزار حال و هزاران روز ببرمتان و برتان گردانم. میبینید؟ داستاننویسها (بزرگ مثل روانیپور یا کوچک مثلِ من) از آغاز قصهاند. بعضی یک روز میفهمند، بعضی هم نه.
ما قصههایی عجیب و غریب و بامزه و پرتعلیق و پرفراز و نشیبیم که یک روز جایی همدیگر را ملاقات میکنیم؛ مثلاً جایی در بلوار فردوس، در خانهای که مأمن قصههاست. ما آدمهایی بهقصه پیوستهایم.
دیشب تمام مدت تو فکر خونه ای بودم که تو خیابون فردوس داشتم.امروز صبح پیامی داشتم از کسی که می گفت مستاجر خونه سابق منه ونویسنده هم هست! اوه خیال می کنم کائنات مرا دوست می دارد.دلخوشی کمی نیست .
— moniro Ravanipour (@moniruravanipou) April 16, 2018