یک اشاره: زندگی تکرار تکرار نیست عنوان نوشتهای از خشایار دیهیمی است. در توضیح باید بگویم نوشتهای که میخوانید مدتها پیش به قلم خشایار دیهیمی بزرگ در شمارۀ اول مجلۀ اندیشه پویا منتشر شده است. شبی از من پرسید «چرا چشمهایت اینقدر غمگین است؟» و این آغازِ گفتگویی مفصل شد. و بعد این نوشته (زندگی تکرار تکرار نیست) را داد و گفت بلند بخوان. خواندیم و باز حرف زدیم. حیفم آمد دوستانی که دوستشان دارم این نوشته را نخوانند. پس متن را از او گرفتم و تایپ کردم و برای خودم و شما نگاه داشتم. میتوانستم با جستجویی مختصر در وب متن را بیابم، اما در تایپ و خواندنِ مجددش خیری هم برای خودم بود.
نوشته اندکی طولانیست و فراتر از حوصلۀ دیگرگونشدۀ مخاطبِ تلگرام و شبکههای اجتماعی. ولی قول میدهم بعد از خواندنش از وقتی که گذاشتید نه تنها پشیمان نشده باشید، بلکه لذت برده باشید.
اگر شما هم کسی را میشناسید که لایقِ خواندنِ این نوشته است، آن را از او دریغ نکنید.
آیا زندگی تکرارِ تکرار است؟
خشایار دیهیمی
همهچیز بطالت است
کلامِ جامعة بن داوود که در اورشلیم پادشاه بود: باطلِ اباطیل. جامعه میگوید: باطلِ اباطیل، همهچیز باطل است. انسان را از تمامی مشقتش که در زیرِ آسمان میکشد چه منفعت است؟ یک طبقه میروند و طبقۀ دیگر میآیند و زمین تا به ابد پایدار میماند. آفتاب طلوع میکند و آفتاب غروب میکند و به جایی که از آن طلوع نمود میشتابد. باد بهطرفِ جنوب میرود و بهطرف شمال دور میزند. دورزنان دورزنان میرود و باد به مدارهای خود برمیگردد. جمیعِ نهرها به دریا جاری میشود اما دریا پر نمیگردد، به مکانی که نهرها از آن جاری شد، به همانجا برمیگردد.
همهچیز پر از خستگیست که انسان آن را بیان نتواند کرد. چشم از دیدن سیر نمیشود و گوش از شنیدن مملو نمیگردد. آنچه بوده است همان است که خواهد بود. و آنچه شده است همان است که خواهد شد و زیرِ آفتاب هیچچیز تازه نیست. آیا چیزی هست که دربارهاش گفته شود «ببین! این تازه است»؟ در دهرهایی که قبل از ما بود آن چیز قدیم بود. ذکری از پیشینیان نیست و از آیندگان نیز که خواهند آمد، نزدِ آنانی که بعد از ایشان خواهند آمد ذکر نخواهد بود.
بطالتِ حکمت
من که جامعه هستم بر اسرائیل در اورشلیم پادشاه بودم. و دلِ خود را بر آن نهادم که در هر چیزی که زیرِ آسمان کرده میشود با حکمت تفحص و تجسس نمایم. این مشقت سخت است که خدا به بنیآدم داده است که به آن زحمت بکشند. و تمامی کارهایی را که زیر آسمان کرده میشود دیدم که اینک همۀ آنها بطالت است و در پی باد زحمت کشیدن است.
کج را راست نتوان کرد و ناقص را بهشمار نتوان آورد. در دل خود تفکر نموده، گفتم: اینک من حکمت را بهغایت افزودم، بیشتر از همگانی که قبل از من بر اورشلیم بودند. و دلِ من حکمت و معرفت را بسیار دریافت نمود و دلِ خود را بر دانستنِ حکمت و دانستنِ حماقت و جهالت مشغول ساختم. پس فهمیدم که این نیز در پی باد زحمت کشیدن است. زیرا که در کثرتِ حکمت، کثرتِ غم است و هر که علم را بیفزاید حزن را میافزاید.
***
آنچه خواندید قدیمیترین و یکی از اثرگذارترین متون در طولِ تاریخ دربارۀ همین حکم است که زندگی تکرارِ تکرار است. و خودِ عنوان هم برگرفته از یکی از اشعارِ فروغ است که آن هم از اشعارِ وردِ زبانِ همگان است.
از اکثرِ آدمها هم اگر بپرسیم زندگی چگونه است، میگویند ملالآور است، صبح بیدار شدن از خواب، صبحانه خوردن، رفتن سرِ کار، ناهار خوردن، برگشتن، اندکی تلویزیون دیدن و بعد خواب. خستهایم از این تکرار. اما آیا واقعاً زندگی تکرارِ تکرار است؟ آیا این کلینگری درست است؟ میخواهم در همین آغاز نظرم را خیلی فشرده بگویم و بعد به بسط مطلب بپردازم. زندگی به هیچروی تکرارِ تکرار نیست، هر دقیقهاش تازگی دارد و هیچ دقیقهای تکرارِ دقیقۀ پیشین نیست. و اگر گاهی ملال هم دست میدهد (که میدهد) به «دولتِ» هزاران چیز میتوان «دفعِ ملال» کرد. (اشارۀ نویسنده احتمالاً به شعرِ شهریار است: امشب از دولتِ می دفعِ ملالی کردیم)
چرا و چگونه است که میگویم زندگی تکرارِ تکرار نیست؟ از افراطیترین وضع شروع میکنم که خودم هم تجربهاش را دارم. محدودترین جا در جهان زندان است. و در زندان هم محدودترین جا سلولِ انفرادیست. اول یادِ حرفِ داستایفسکی میافتم که «اگر کسی یک دقیقه زندگی کرده باشد میتواند سالها راجع به آن یک دقیقه فکر کند و حرف بزند.» بعد یادِ تجربۀ خودم میافتم که هزار هزار خیالِ گوناگون راجع به گذشتهام، وضعِ فعلیام و آینده در همان سلولِ انفرادی از خاطرم میگذشت و چقدر هم رنگارنگ بود. تازه، حتی اگر میخواستم به چیزی فکر نکنم، باز خواب میآمد و مرا درمیربود و خوابهای خوش و ناخوش میدیدم و پا به جهانی میگذاشتم که فراخ بود و باز و اتفاقهای خوش و ناخوش در آن رخ میدادند.
ما هرگز هیچ خوابی را هم دو بار نمیبینیم! یادم است برای دوستانِ همبندم بعد از رهایی از انفرادی و رفتن به بندِ عمومی، این شعرِ زیبای اسماعیل خویی را در پاسخ به شعرِ اخوانِ ثالث زمزمه میکردم، آن هم هر صبح:
«سنگیست دو رو که دو میدانیمش
جز هیچ به هیچ رو نمیخوانیمش
شاید که خطا ز دیدۀ ماست، بیا
یک بارِ دیگر نیز بگردانیمش»
(اشارۀ نویسنده به شعرِ مشهور «کتیبه» از اخوان است که در آن مردم تلاش میکنند سنگی بزرگ را بگردانند که رویش نوشته است: کسی رازِ مرا داند / که از این رو به آن رویم بگرداند. در نهایت مردم سنگ را برمیگردانند اما میبینند آن ورِ سنگ هم همین را نوشته است.»
این پاسخِ امیدوارانهای است به شعرِ نومیدانۀ اخوان «قصۀ شهر سنگستان» (که البته باید شعرِ اخوان را خوانده باشید تا جوابِ خویی را دریابید). من البته میخواهم در اینجا فقط یک دستکاری کوچک در این شعر بکنم و بگویم «شاید» نه «باید و لابد» که خطا ز دیدۀ ماست. پس میخواهم بگویم آنها که از تکرارِ تکرار سخن میگویند از سرِ نومیدی دیدهشان به خطا میرود و بلکه بسته میشود و در نتیجه رنگارنگیِ جهان را نمیبینند و ناله و فغان سر میدهند.
من از معلمانم آموختهام که زندگی و جهان زیباست، حتی اگر پُر از رنج و درد هم باشد. حالا باید درس پس بدهم. دارم امتحان میکنم ببینم چقدر خوب از عهده برمیآیم.
اگرچه ساده سخن میگویم اما در عینِ حال دارم فلسفهورزی میکنم. اصلاً این نوشته قرار است سرسلسلهای باشد برای نوشتههایی که نگاهی فلسفی به زندگیِ روزمره و همۀ جوانبِ آن دارند (البته اگر خدا بخواهد). یک راهِ خیلی آسان برای ردّ این حکم که زندگی تکرارِ تکرار است توسل به معمای ابوالهول است. یادتان است که ابوالهول میپرسد آن چیست که ابتدا چهار پا دارد، بعد دو پا میشود، بعد سه پا و بعد بیپا؟ جوابِ معما انسان است که اول کودک است و چهار دست و پا راه میرود، بعد بزرگ میشود و روی دو پا میایستد و بعد پیر میشود و عصا میگیرد و سه پا میشود و بعد میمیرد و دراز میکشد و پا ندارد. پس چگونه میشود این موجود زندگیاش تکرارِ تکرار باشد؟
اما بسی از اینها میتوان فراتر رفت. میتوان جزئیاتِ کودکی و همۀ سالهایش، نوجوانی و جوانی در همۀ سالهایش، میانسالی در همۀ سالهایش و پیری در همۀ سالهایش را بازگو کرد (مینویسم سالها، اما منظورم روزها، بلکه ساعتها و حتی دقیقهها و ثانیههاست). دم به دم احوالِ ما دگرگون میشود. حتی جسممان هرگز در دو لحظه یکسان نیست، چه رسد به احوالِ روحیمان. اما این هم از احوالِ متعارفِ انسانی است که هر لحظه برایش میتواند حکمِ ابدیت را پیدا کند. آنگاه که در درد و رنج و عذابیم گمان میبریم که این درد و رنج و عذاب را پایانی نیست و آنگاه که روزِ عشق و عیش و خوشی است میپنداریم که هرگز نه این عشق را پایانی خواهد بود و نه این عیش و خوشی را. اما این وهمیست زادۀ طبیعتِ بشری. و باز آنچه جزو طبیعت ماست فراموشیست و همین فراموشیست که هم به ما قدرتِ ادامۀ زندگی میدهد، هم ما را گهگاه و بعضاً در طولانیمدت گرفتارِ این فکر میکند که زندگی یکنواخت و ملالآور است. یادمان میرود که روزی کودک بودهایم و کودکی کردهایم، روزی جوان بودهایم و جوانی کردهایم و روزی پیر شدهایم و صبوریِ پیری را تجربه کردهایم. (یا میکنیم یا خواهیم کرد.)
بیایید اول همین دورهها را با هم مرور کنیم. خودِ هر دوره هم حتی یکنواخت و ثابت نیست. طفلیم و شیرینی میکنیم. زبانباز میکنیم (که این واقعاً چیزی در حد معجزه است، معجزهای که من و شما بارها به چشمِ خود دیدهایم.) بعد بازی کردن یاد میگیریم؛ شاید تنها چیزی که هرگز از یاد نمیبریم، چون تا آخرِ عمر بازی میکنیم. یادم است پیرِ جهاندیده احمدِ آرام زمانی که هماتاق بودیم میگفت ما همیشه بچه میمانیم و بازی میکنیم، فقط اسباببازیهایمان را عوض میکنم. بازی، به تعبیر پاسکال و مونتنی تنها مایۀ «انصرافِ خاطر» است. چه نیک میگوید پاسکال که تاجرِ مالاندوختهای که اگر تا پایانِ عمر مُسرفانه هم خرج بکند این مال کفاف میدهد، اما باز دل به دریا میزند و تجارت را وانمینهد، چون اگر وانهد این کار را، گرفتارِ مسئلۀ لاینحلِ بشری «مرگ» میشود. و فکرِ مرگ از خودِ مرگ هولناکتر است. پس خطر میکند، یعنی بازی میکند تا از مرگ «انصرافِ خاطری» پیدا کند. آری، اندکی از اصلِ مطلب دور افتادم اما نمیخواهم آداب و ترتیبی بجویم، پس این را هم بگویم که آدمهای «بازنشسته» ناگهان بیش از حد پیر میشوند، چون بازی را از دست میدهند. کار، هر کاری، نوعی بازی هم است. هر روز در هر کاری ما با بازی تازهای روبهرو هستیم، چون حتی در یکنواختترین کارها مثلِ کارمندی در یک بایگانی یا ثبتِ اسناد، باز با مشتریانِ تازه و اسنادِ تازه روبهروییم و جهان از تغییر و تنوع بازنمیماند. (توصیه میکنم «بارتلبی محرّر» اثر هرمان ملویل و «شنل» گوگول و «بیچارگان» داستایفسکی را حتماً بخوانید.)
باری، داشتم از کودکی میگفتم. آنگاه که به کودکستان یا مهدکودک میرویم. بعد دبستان، کلاسِ اول و الی آخر. هر پلهای در این مراتب رنگ و بوی خودش را دارد. برای من که زیر و رو کردنِ خاطرههای دورانِ کودکی و هر دورهای بسیار شعفانگیز است. خاطرهها هرگز تلخ نیستند، حتی اگر مربوط به دقایقِ تلخ و دردناک باشند. (چون دیگر سپری شدهاند و شکرِ خدا که سپری شدهاند.) خاطره فقط زمانی طعمِ تلخی میگیرد که جانمان تلخ شده باشد. (این مقالیست که حتماً در نوشتههای بعدی مفصل به آن خواهم پرداخت.)
و اما چه شگفتانگیز است رسیدن به بلوغ. این چیزیست که هرگز نمیتوانیم به یادش بیاوریم. آیا واقعاً در یک لحظه بالغ میشویم؟ این افسانهای است که در حقوق ساخته و پرداختهاند که در فلان سن آدم بالغ بهحساب میآید. سنِ تکلیف یک امر قراردادیست، قراردادی که هم امروز هم باید در آن تجدیدنظر شود. آدمها همگی در یک سن حتی بلوغِ جسمی پیدا نمیکنند، چه رسد به بلوغِ فکری و مکلف شدن. بیدار شدنِ حسِ بلوغِ جسمی خیلی تدریجیست و اضطرابهای شیرینی دارد. فقط با یک اتفاق آن را به یاد میآوریم، روزی که جنسِ مخالفمان را به چشمِ دیگر میبینیم و ناگهان جهان جلوهاش عوض میشود و برای اولینبار حسِ شرم را تجربه میکنیم. ناگهان قلبمان تندتر میزند، خون به چهرهمان میدود، سرمان گیج میرود، و چیزی غریب در رگهایمان جاری میشود، چیزی که پیشتر نمیشناختیمش. (حیفم میآید این بحث را رها کنم و به ظرایفش نپردازم، اما این نوشتهای کلی است و باید تکتک نکتهها را یادآوری کنم تا به نوبتش به آنها بپردازم.)
بعد عشق میآید به سراغمان. نخستین عشق! میدانید چقدر رمان و داستان در جهان به همین نام داریم؟ اما هیچیک شبیه به آن دیگری نیست. به قولِ حافظ این هرگز مکرر نمیشود. میدانم که هماکنون از پسر و دختر، از زن و مرد، از پیر و جوان که این نوشته را میخوانید ناگهان لبخندی بیاختیار بر لبانتان نقش بسته است. غیبگو نیستم اما این را میدانم. اتفاقاً، و نه اتفاقاً، شیرینترین نخستین عشقها، عشقهای نخستینی هستند که منجر به وصال نشدهاند. تازه تعدادشان هم خیلی بیشتر است. من خودم سخت میتوانم نخستین عشقم را بیان کنم، نه که به یاد نیاورم، اما نمیدانم نخستین عشقِ «واقعی» من کدام بوده است. شاید اصلاً همۀ عشقها، عشقهای نخستینی باشند، خصوصاً برای آنها که میانِ عشق و تمایلِ جنسی فرق میگذارند. من خودم در این پیرانهسری باز عاشق میشوم، اما باز عشقِ من به هر فرزندِ تازهای که پیدا میکنم، عطر و طعمِ خاصِ خودش را دارد و با یک «نخستین» عشق است.
اما برویم سراغِ دانشگاه رفتن. در همه جای دنیا دانشگاه رفتن یک تجربۀ جدید است. خیلی شبیه به رفتن به کلاسِ اول و بارِ اول پا گذاشتن به مدرسه. بله، دانشگاه رفتن یک کلاس اول رفتن، یک مدرسه رفتن از نوعِ دیگر و تازهتر است. هنوز هم صدایِ تپشهای قلبم را روزِ اولی که از زیرِ طاقِ دانشگاهِ تبریز گذشتم به یاد میآورم. و آن هیجانهای کنکور در کشورِ ما، که منحصر به فرد است، بد است، اما خوب هم هست. هیچ عیبی بیجمال نیست. اگر زیبایی تمام میبود، هرگز به این زیبایی که هست نمیبود. یک وقتی یک کسی که الان اسمش را بهخاطر نمیآورم، کارِ جالبی کرده بود. زیباترین اجزایِ صورتِ زیباترین زنانِ دنیا را جدا کرده بود و با هم مونتاژ کرده بود. حاصلِ کار یک صورتِ زشت بود. اگر مردم این را میفهمیدند هرگز تن به جراحی بینیشان نمیدادند، چون آدم را زشت میکند، نه زیبا. (کتابی هست به نامِ «شش نامِ زیبایی» که خوب توصیف میکند که چرا زیبایی امری فرهنگیست و نه امری مطلق. من دماغهای گنده را دوست دارم چون دماغِ خودم هم گنده است، خیلی گنده.) باری، دانشگاه جهانِ دیگریست که پا به آن میگذاریم. حتی با تفکیکِ جنسیتی هم باز مثلِ دبیرستان نیست. فضایش خیلی بزرگتر است. آدمهایی از جاهای مختلف میآیند، از شهرستانهای مختلف، از محلههای مختلف با ادیانِ مختلف، با سبکهای زندگی متفاوت. در دبیرستان اینها نیست. و روزِ وداع با دانشگاه، آری، از سنگ ناله خیزد روزِ وداعِ یاران!
کسانی که به دانشگاه میروند اکثراً همانجا هم ازدواج میکنند. البته آنهایی که به دانشگاه هم نمیروند بالأخره ازدواج میکنند. به استثنای عدهای معدود، همه ازدواج میکنند. ازدواج هم تجربۀ شگفتیست.
دستیدستی بخشی از آزادیمان، بخشی از زندگی خصوصیمان را وامینهیم تا به یک لذتِ ناشناخته برسیم. ادغام شدن در هم. میرویم ماهعسل. آخ! چه خوب شد که این را نوشتم. شیرینترین سفرِ اکثرِ آدمها در طولِ همۀ زندگی. ما که 30مرداد ازدواج کردیم، اول رفتیم گرگان، ناهارخوران، اما هوا گردم بود، خیلی گرم (اما چه گرمِ خوبی!). پس زدیم به جاده و رفتیم و رفتیم تا کلاردشت، که چه خنک بود، خیلی خنک (اما چه خنکِ خوبی!). دیگر هیچوقت نه ناهارخوران آنقدر گرم شد نه کلاردشت آنقدر خنک. و چه خوب! چون آن سفر یگانه ماند و یگانه هم خواهد ماند. (خودم را قاطی کردم که شما هم کیفِ خودتان را ببرید!)
و اما بعد، آدمها اکثراً بعد از ازدواج بچهدار میشوند. دورانِ حاملگی برای زن یکجور، برای مرد یکجورِ دیگر، اصلاً برای هرکسی یکجور است. ویار! هر زن ویارش را خوب به خاطر دارد. هر مرد هم ویارِ زنش را. او ویار میکند، این ویار را باید تهیه کند. این تنها «تهوع» خوب در دنیاست، خیلی بهتر از تهوعِ سارتر!
و بعد آن کوچولو که میآید کمتر کسیست از زن و مرد که بارِ اول در آغوش گرفتنِ فرزندش را به یاد نیاورد.من اولین جملهام این بود: اینکه کمپرسشدۀ من است! البته با اعتراضِ خانوادۀ زینت که نخیر! عینِ مادرش است. (در ترکی ما به خانوادۀ داماد میگوییم خانوادۀ زینال و به خانوادۀ عروس میگوییم خانوادۀ زینت.) و بعد آن کوچولو درست جلوی چشمِ ما بزرگ میشود. حتی این فیلمهای خیلیخیلی تندشده از رستنِ گیاهان هم نمیتوانند با نگاهِ ما به رشدِ لحظه به لحظۀ بچههایمان برابری کنند.
این وسط جای انتخابِ شغل خالی ماند. معلوم نیست که ما کی هویتِ شغلی پیدا میکنیم و آیا این هویت ثابت میماند یا نه؟ من حداقل سه هویت شغلی داشتهام. اول معلم شدم، که عشقم بود. همچنان این نخستین عشقِ من است. هنوز هم لااقل ادای معلمی را درمیآورم. وقتی آدم معلم میشود، چه در دبستان، چه دبیرستان، چه دانشگاه، اگر واقعاً معلم باشد ناگهان بچههای فراوانی پیدا میکند. آن کسی که البته معلم نمیشود و این همه بچه پیدا نمیکند تقصیرش گردنِ خودش. باری، بعد (آخ که چه بعدی!) مهندسِ کارخانۀ لاستیکسازی شدم. از لاستیک بدم میآید، با اینکه فرهنگش را نوشتهام و البته به اسمِ کسِ دیگری درآمده، که این هم الان خندهدار است. اما از دورانِ لاستیکسازی دوستانِ زیادی پیدا کردهام که اگر لاستیکساز نمیشدم این دوستها را نمیداشتم. و بعد یک چرخشِ صد و هشتاد درجهای ناگهانی: لاستیک را ول کردم و رفتم دنبالِ عشقی که هرگز رهایم نمیکند: کتاب. نمونهخوانی کردم، نسخهپردازی کردم، ویراستار شدم، مترجم شدم و بوی کاغذ که مشامم از آن پر بود، همه جای زندگی را هم پر کرد. (و البته شاید جای بعضی چیزهای بسیار خوبِ دیگر را تنگ). و بعد شدم استاد (الله اکبر). آنها که مرا نمیشناسند یا از روی نوشتههایم مرا میشناسند به من میگویند دکتر! (الله اکبر). قبلاً میگفتم من دکتر نیستم، مریض هستم، محتاجِ دوا و درمان. اما خسته شدم بس که این را گفتم یا حرفِ پدرم را تکرار کردم که «اوستا توی حمومه». حالا دیگر یک جوابِ تازه پیدا کردهام که چرا توهین میکنی؟ البته باز جوابهای تازه پیدا خواهم کرد، چون به هر کسی باید یک جوابِ متفاوت داد.
اما پیری. میدانم که خیلی از خوانندههای این نوشته هنوز پیر نشدهاند. برای آنهایی که پیر شدهاند مینویسم تا مزۀ پیری را دوباره مزمزه کنند، برای آنهایی که پیر نشدهاند مینویسم تا از پیر شدن نهرساند و با اشتیاق در انتظار بمانند تا کیفِ ما پیرها را ببرند. به دوستی همین روزها میگفتم که من در کودکی پیر شدم و در پیری دارم کودکی میکنم. کودکیِ پیران هم کودکی منحصربهفردیست. آدم دوباره به همان خلوصِ دلِ کودکی میرسد، شیطنت میکند، بازیگوشی میکند و محبتی از جنس همان دوران کودکی را در دلش پیدا میکند. کمتر عصبانی میشود، مهربانانه جهان را نگاه میکند و قدرِ هر لحظه را بیشتر میداند، چون حالا دیگر لحظات شتاب گرفتهاند و چه خوب که شتاب گرفتهاند تا ما را به مقصد برسانند، گاهی بی سر و صدا، گاهی با سر و صدا، همهاش خوب است، اگر خوب نگاه کنیم.
هنوز یک از هزار نگفتهام اما میبینم که سردبیر چشمغره میرود که دیر آمدی و بیش از این جا نیست. راست میگوید، اما اگر جایم را در دل شما باز کرده باشم دفعۀ دیگر جای بیشتری طلب میکنم.
فکر میکنم با اینکه این نوشتهای فلسفیست و فلسفه خیلی سنگین است و در نتیجه آدم را خسته میکند، ما ناخواسته سفری خوش کردیم به دلِ خاطراتمان. راستی هنوز هم فکر میکنید زندگی تکرارِ تکرار است؟
یک نکته را باید در پایان بگویم که کم گریه نکردهام و کم گریه نمیکنم. کم رنج نبردهام و کم رنج نمیبرم. گاهی حتی بریدهام (اعتراف کنم؟ نه، نمیکنم!). این بگفتم تا مبادا گمان برید که خوشی زیر دلم زده. نه این جهان بهترین جهان نیست. اما چه خوب که بهترین جهان نیست. و الا ما آدم نمیبودیم. این جهان به ما فرصت میدهد با هم بگرییم و با هم بخندیم، با هم رنج ببریم، رنگهای هولناک و با هم شادی کنیم، شادیهای وصفناپذیر. و هر روزِ این جهان را بهتر و اخلاقیتر کنیم. آری، جای بهتر برای زیستن جاییست با رنجهای غیرضروری کمتر. و این فرصتِ گرانبهایی است که این جهان -که بهترین جهان نیست- به ما میدهد.
بگذارید تا یادی از یکی دیگر از معلمهایم، یک پیرِ جهاندیدۀ دیگر که خوشبختانه همچنان با ماست بکنم. پرویز مرزبان که میگفت اگر دنیا همه جواهر بود که جواهر قیمتی نداشت. پس قدرِ خَزَف را بدان که جواهر را جواهر میکند. و بگذارید حرفی خلافِ حرفِ زیبای فروغ که عنوانِ مقاله هم برگرفته از هم اوست بزنم و بگویم که من در خیلی از جویهای بهظاهر حقیر، مرواریدهای گرانبها صید کردهام.
شیرین و زیبا بود