های افسانه! زندگی -بیعشق- چه بیهوده است.
خواستم بخوابم. گفتگوی سادۀ چند رهگذر از پنجرۀ اتاق تو زد و روی خوابم پاشید. رختخوابم شد قایقِ دریای خیال.
اگر خیالها حجم داشتند، اتاقم پُر میشد، خانه پُر میشد، شهر پُر میشد. قایقِ خیالم بادبانی بود. باد زد. بادبانِ قایق بال شد، قایق پر کشید.
در آسمان بودم که یکهو سقوط کردم به زمینِ خشک. فکر کردم: زندگی -بدونِ عشق- چه بیهوده است.
پیشتر گفته بودم آرزوهای تکنفره، خوشیهای تکنفره، لذتهای تکنفره چقدر برایم تهیمعنا هستند.
روح را باید بخشید. وقتی روحپذیری نداری تا خیالت، آرزویت، لُختیِ تنات را با او یککاسه کنی، روح در بند است. روحِ در بند، نرمنرم میگندد.
من قریبِ یازده سال از عمرم را با عشق به زنی بیمانند زیستم. قریبِ هفت سال با او زیستم. عشقمان، ما را در کنارِ هم رشد داد. عاقبت، تقدیر (یا هر چه) بنای بلندبالایی را که خودم با دستانم پیاش را کنده بودم و خشتخشتش را روی هم گذاشته بودم بر سرم آوار کرد.
از زیرِ آوار بیرون آمدم؛ مثلِ کسی که یکباره حافظهاش را از دست داده باشد. به خاطر بیاورد زنی را عاشق بوده، هنوز عاشق باشد، اما دوری کند. تماشا کند و دَم نزند. بعد با سر و وضعِ خاکآلود و زخمی راه بیفتد، توی شهر بگردد تا روحش را بهعشقی زنده کند.
مثلِ مردیام که هی گشت، هی گشت، هی گشت و جز زخمِ نو ندید. حالا این روحِ در بند را میخواهم چه کار؟ این نفسِ پرهوس به چه کارم میآید؟ کدام طلب و تمناست که معنایی به زندگی ببخشد؟ پول؟ شهرت؟
آه که زندگی -بیعشق- چه بیهودگیِ فرسایندهای است. در میانۀ این بیهودگی ایستادهام: بیآرزو، بیخیال، بیامید.
حالو هوای متن حالم را بد کرد ،امادعا می کنم همیشه شما لبخند بزنید وشاد باشید تا ما هم با خواندن متن هایتان شاد شویم